در داستان دریاچهی ارومیه متأسفم که بگویم به نظرم میرسد که ما یک نمونهی تاریخی و داستان درسی (case study) برای کتابهای بحث توسعهی پایدار در آینده ایجاد کردهایم. مسیری که تا امروز آمدهایم ما را در جایی قرار داده است که انتخابهای پیش رویمان محدود و دورنماها عموما تیره و در خوشبینانهترین حالتها همراه با دشواری بسیار هستند. این راه را اینگونه آمدهایم چون اصولاً یا به یوم الجزای مکتب دانش پایداری باور نداشتهایم و یا این که رهروان پای لنگ و یا خفته بر راه بودهایم. چیزی که میخواهم در این نوشته بگویم دشواری وضعیتی هست که در آن قرار گرفتهایم.
اول از همه این که یک مباحثهی خوب میان محمد درویش (فعال و کارشناس محیط زیست در عرصهی مهار بیابانزایی) و علیرضا دایمی (مشاور منابع آب معاونت آب وزارت نیرو) در رادیو ایران صدا انجام شده که پیشنهاد میکنم به آن مراجعه کنید (بخش اول، بخش دوم، بخش سوم) . این گفتگوها پایههای کارشناسی این بحث را ارائه میکنند. در این گفتگو میتوانید فاکتها، اعداد و نسبتهای لازمی که باید در مورد دریاچهی ارومیه بدانید را به دست بیاورید. نتیجهگیری نهایی میتواند که از نگاه ما باشد آنگونه که به یک سیستم عمومی با مشخصات و وضعیت ذکر شده مینگریم.
حیات دریاچهی ارومیه از دو طرف تحت فشار است. یکی از آنها تغییرات اقلیمی است و دیگری میزان بهرهبرداری ما از حوزهی آبخیز دریاچه. مسالهی مهم این است که تغییرات اقلیمی به غیر از روند عمومی گرمایش زمین، اصولاً از طبیعت سینوسی و متغیری پیروی میکنند. بر خلاف آن، میزان بهرهبرداری ما از حوزهی آبخیز دریاچه بستگی به توسعهی اقتصادی (به خصوص کشاورزی) و جمعیتی در این حوزه و نحوه مدیریت برداشت ما از منابع آبی دارد که اصولاً برآیند تأثیرات آن یک شیب مستقیم سربالا است (البته تا آنجا که برسیم ته خط!).
خیلی سخت نیست که به تصاویر در طول زمان دریاچهی ارومیه و دریاچهی وان در ترکیه که نزدیک به هم هستند نگاه کنیم (مثلاً اینجا در ویکیپدیا) و حدس بزنیم که احتمالاً تأثیرات تغییرات اقلیم به تنهایی نمیتوانستهاند که شرایط را به مرزهای خطر بروز بحران برسانند (دو نظر مختلف در گفتگو عنوان شد). به هر حال حیات دریاچه در طول زمان بسیار طولانی، مقاومت خود در برابر تغییرات اقلیمی را نشان داده است و ظرفیت و انعطاف پایداری اکولوژیک آن (به مفهومResilience آن طور که هولینگ میگوید، مثلاً اینجا) در برابر تغییرات معمول اقلیمی عملاً جواب پس داده بوده است (رجوع به گفتگو). آنچه که ما را از خطهای پایداری جلوتر برده و فشار بر دریاچه را از سنگین تبدیل به کمر شکن کرده است همین چندین درصد عوامل انسانی هستند اعم از طرحهای آبیاری کشاورزی و آبرسانی و مقداری هم داستان سدها. با رجوع به مباحثهی رادیویی ذکر شده و درصدهای ذکر شده در مورد تأثیر عوامل انسانی بر خشکشدن دریاچه. حالا درصدها را بالا و یا پایین هم که ببریم فرقی نمیکند. این درصدها – کم و یا زیاد- به صورتی پایدار -تاکید میکنم بر کلمهی پایدار- توازن ورودی و تبخیر آب در دریاچه را بر هم زدهاند و این یعنی مرگ دریاچه حالا ده سال یا سیسال بعد (رجوع کنید به همان گفتگو).
اشتباه بزرگ ابتدایی این بوده است که ما اقتصاد کشاورزی ( و سایر توسعههای وابسته به آب، مثل توسعهی شهری و جمعیتی) در منطقه را برای اندازهای بیش از داشتههای پایدار آبی گسترش دادهایم. حتماً توجه داریم که اصولاً کسی اقتصاد را به آن مفهوم گسترش نمیدهد، بلکه بسترهای گسترشی که نیاز به مدیریت ملی دارند توسط مدیریت کلان ایجاد میشوند و جامعه به طور طبیعی و البته بدون مجوز کسی در آن بستر ایجاد اقتصاد میکند.در اینجا هم منظور من بسترها و امکانات بهرهبرداری از منابع آبی و یا به صورت معکوس، نبودِ بسترهای نظارت بر مصرف حوزهی آبخیز دریاچه در سطح ملی است. قبلترها آن زمانی که این اقتصاد و جمعیت در این ابعاد به وجود نیامده بود، آمدن و یا ماندن در این حوزهی اقتصادی/جمعیتی یک گزینه بود. اقتصاد و جمعیت میتوانست محدودتر اما پایدارتر باشد همانطوری که در بسیاری از دیگر نقاط کشور اینگونه است. اما این اقتصاد با این اندازه حالا دیگر منبع معیشت جمعیتی از انسانها است، حالا یک بخش (حدس میزنم کمتر از ده درصدی) از کل توان تولید کشاورزی کشور است، حالا یک ناحیهی جمعیتی وابسته به ذخایر این آبریز شده است، حالا فضایی پر از موارد امکانهای سرمایهگذاری نشده و فرصت زمانی از دسترفته برای ساخت زیرساختهای بهرهبرداری از منابع آبی غیرمشترک با دریاچه در کارنامه است. ما قد کشیدیم در حالی که استخوانهایمان ذاتا نازک است و حالا هم نمیتوانیم که این قد اضافی را ببُریم.
اشکال دوم رویکردی است که توسعه را در اضافه کردن میبیند و نه در بهینه کردن. توسعهی کشاورزی منطقه از طریق طرحهای سدسازی و آبرسانی انجام شده است و نه بالابردن بهرهوری استفاده از منابع آبی. بدبینانه میتوانم بگویم که در طرحهای آبرسانی و سدسازی منافع مادی و تبلیغاتی بزرگی موجود است که در بهسازی بهرهوری موجود نیست (ایضاً در پمپ کردن آب از ارس هم گردش پول فراوانی است). اگر فرض کنیم که این طرحها تأثیر منفی اضافهی چندانی بر میزان مصرف آب ندارند اما از آن سو تأثیر مثبت هم ندارند و میزان مصرف با توجه به توسعه زمینهای کشاورزی افزایش مییابد. در حالی که رویکرد بالابردن بهرهوری میتواند که ازدیاد مصرف را تا حد توسعهی حداقل دو برابری (طبق اطلاعات گفته شده در گفتگو) پوشش دهد. اگر که بخواهیم خوشبینانه بگوییم که اغراضی غیر از توسعه در میان نبوده پس باید بگوییم که دچار یک خطای کلاسیک در پایداری سیستم شدهایم. ما رقابت بر سر آب میان دوگانهی دریاچه-مردم با دوگانهی کشاورزی-مردم را به نفع کشاورزی-مردم نادیده گرفتیم چون که صدای کشاورزی-مردم در کوتاهمدت بلندتر بود.
اشکال سوم سرعت واکنش است. توسعهی کشاورزی در حوزه بنابر مصوبهی سال ۸۹ متوقف شده است. ولی یک جستجوی ساده در گوگل به شما نشان میدهد که از سالها قبل بحث بحرانی بودن وضعیت دریاچه مطرح بوده است. درواقع از سال ۷۸ (طبق اطلاعات گفتگو) ما شاهد شروع کاهش بودهایم. اما مهمتر از آن این است که اصولاً من نمیدانم که آیا نیازی به مشاهدهی عینی کاهش بودهایم و یا نه؟ آیا مدلها نمیتوانستند از خیلی قبل به ما بگویند که توسعه کشاورزی بدون بهرهوری در مصرف آب خیلی قبلتر از اینها میبایست متوقف میشده است؟ من فکر نمیکنم که دانش و یا ابزار این مدلها در سالهای قبل در دسترس نبوده است، بیشتر محتمل میدانم که ارادهی دیدن آینده در میان نبوده است و یا گوش شنوا برای شنیدن حرف کارشناسان نبوده و یا مجرای تعریف شده ارتباطی میان کارشناس و سیاستگزار وجود نداشته است. به کلام دیگر سیستم عصبی پایداری ما دچار اختلال پیامرسانی است.
ما این امکان را داشتیم که یک نگاه بلندمدت به توسعه میداشتیم و در هر توسعهای که متکی به آب بود اولویت حقآبه دریاچه را در جایگاه نخست قرار میدادیم. این رویکرد در جاهایی توسعه را محدود میکرد و در جاهایی دیگر خلاقیت ما را بالا میبرد، ما را مجبور به بهرهوری بالاتر میکرد و جهتگیریهای سرمایهگذاریها را تصحیح مینمود. اما این کار را نکردیم و حالا ماندهایم میان وابستگی یک جمعیت قابل توجه از انسانها به منابع آبی آبریز دریاچه از یک سو و در خطر قرار گرفتن معیشت و زندگی اجتماعی کل این جمعیت، در درازمدت، در سوی دیگر. اکنون هزینهی اجتماعی، اقتصادی و تغییر سیاستگزاری که این وضعیت بر ما تحمیل میکند بسیار بیشتر از هزینهی مشابه در حالت اجتناب از رسیدن به اینجا بوده است.
نکتهی دیگر این مسأله این است که اگر امروز هم از این که به اینجا رسیدهایم نادم باشیم باز هم به نظر نمیرسد که اصولی قصدی برای ایجاد ظرفیت هوشیاری برای پرهیز از موارد مشابه در آینده داشته باشیم. من اصولاً نمیدانم (شاید که مشکل من است که نمیدانم) که چه نهادی قرار است که تولیدکنندهی آن دیدگاه کلانی که همهی این چیزها را میبیند باشد؟ چه زیرساختی برای دریافت زودهنگام و تجمیع سیگنالهای ناپایداری وجود دارد؟ چه شبکهای قرار است که توان پردازشی/دانشی در سطح سرزمین را بر روی موضوعات پایداری از این دست متمرکز کند؟ و چگونههایی دیگر از این دست. اصولاً عادت داریم وقتی که به مشکلاتی از این دست بر میخوریم اگر که به ورطهی بیعملی نیافتیم حداکثر واکنش مقطعی نشان بدهیم. واکنش درازمدت که نه، و ساخت ظرفیت واکنش برای موارد مشابه هم که اصلاً، در دستورکارمان قرار نمیگیرد.
به پیچیدگی ماجرا این را هم اضافه بکنیم که مرگ دریاچه برای مثلاً یک دهه یک داستان است و مرگ آن برای همیشه (مثلاً بالای صد سال) یک داستان دیگر. اگر ما فقط دو عامل اقتصاد متکی بر منابع آبی و تغییرات اقلیمی را داشتیم میتوانستیم تصور کنیم که با اوج گرفتن فاجعهی زیستمحیطی در دریاچه، تمامی زندگی، معیشت و نهایتاً اقتصاد مصرفکنندهی آب در منطقه نیز تحت تأثیر قرار بگیرد و نهایتاً جبرا میزان برداشت از منابع آبی دریاچه را کمتر کند. این معادله ممکن است این تصور را در ما به وجود بیاورد که دریاچه برای همیشه نخواهد مرد و بعد از کمشدن اجباری و یا اختیاری برداشتها از منابع آبی، دریاچه میتواند که در یک دورهی ترسالی مناسب احیاء شود. البته دانش من در این مورد بسیار ابتدایی است، اما متأسفانه به نظر میرسد که اینطور نیست. خشک شدن دریاچه میتواند اقلیم محلی اعم از میزان بارش، میزان تبخیر و حداکثرهای دمایی را به گونهای تغییر دهد که شاید امکان زندگی دوبارهی دریاچه از بین برود. این مسأله به طور خاص در مورد دریاچهی آرال رخ داده است و ترمیم آن یا یک داستان بزرگ است و یا ناممکن (اینجا).
بیشتر طرحهای نجات با استفاده از شخص ثالث بیبنیاد هستند زیرا که میخواهیم که از یک مجموعهی پایدار، ظرفیتی را حذف کنیم و به زخم یکجایی که ناپایدارش کردهایم بزنیم. این بدان معنا است که ظرفیت انعطاف اکولوژیک (Resilience) یک جایی در آن همسایگی باید آنقدر بالا باشد که با کندن از آن خودش دچار آسیب نشود و معمولاً کم پیش میآید که این قدر خوششانس باشیم . بحث کشیدن کانال از ارس به ارومیه برای نجات آن، شاید یکی از بیراهترین روشها برای نجات باشد. اول این که ارس دارای کارکرد اکولوژیک خود است و به این سادگی نمیتوان از پمپاژ آب آن به ارومیه سخن گفت. حجم آب آن تازه بعلاوهی حجم رود کورا تقریباً ۴۰۰ متر مکعب در ثانیه است که در مقایسه با حجم ۸۰۰۰ مترمکعب رود ولگا که قرار است آرال را -اگر بتواند- زنده کند، بسیار کمتر است. به عواقب زیستمحیطی کشیدن کانال هم فکر کنید. و از سویی دریاچهی ارومیه هنوز نمرده است و شاید بهتر باشد که به رفع عوامل خشکاننده فکر کرد تا پیدا کردن منابع آبی جدیدی که یک اکولوژی دیگر را هم تحت تأثیر قرار خواهند داد. دیگر این که اگر به یک طرحهای مشابهی که برای تغذیهی آرال از رودهای دیگرا پیشنهاد شده نگاه کنیم (اینجا) رقم انجام این کار هنگفت است. کوچکترین این طرحها ۸ میلیارد دلار هزینه دارد (البته در یک فاصله ۸۰۰ کیلومتری و احتمالاً با حجم بالاتری از آب) و بزرگتر آن تا ۲۵ میلیارد هم برآورد شده است. از سوی دیگر واقعبین باشیم! در کشور ما همچنین طرحی سالها طول خواهد کشید و هزینهاش چندین برابر خواهد بود. تازه به شرطی که عملی باشد و کور کردن چشم چپ برای بینا کردن چشم راست نباشد. اگر بدشانس باشیم که ممکن است زمانی این طرح به جواب برسد که دریاچه خشک شده و نمکها در سطح منطقه پخش شده باشند. من نتوانستم رقم تولیدات کشاورزی – به عنوان احتمالاً مهمترین شاخص بخش فاکتور انسانی- حوزه آبریز دریاچه را به دست بیاورم اما با چند تا ضرب و تقسیم به نظر میرسد یک رقم بین یک تا دو میلیارد دلار در سال باشد. با توجه به نسبت این رقم به ارقام پروژهی انتقال آب از ارس و همچنین وجود علامت سوالهای بزرگ در مورد درستی این طرح، به نظر میرسد که این طرح و امثالهم شانس زیادی در نجات و یا عملیاتی شدن ندارند.
به نظر میرسد که محدود کردن برداشت از آبریز -چه به صورت کاهش سهمها و چه به صورت بالابردن بهرهوری- همچنان یکی از منطقیترین راهها باشد. ولی این به معنای ساده و در دسترس بودن این راهها نیست، چرا که میدانیم که کاهش سهمها بسیار چالشانگیز است و اصولاً سیاستگزاران تمایلی به تجویز صریح و اعمال اینگونه سیاستهای چالشبرانگیز ندارند، تبعات چالش هم بماند. بالابردن بهرهوری هم یک کار بسیار کند و زمانبر است. نیاز به گسترش و اعمال یک شبکه نظارتی دارد، در کنارش آموزش و فرهنگسازی و ارتقاء سطح تکنولوژیک میخواهد و خلاصه کند و ناسرراست و سخت است. همهی اینها را که کنار هم بگذاریم یعنی این که خلاصه به جایگاه دشواری رسیدهایم و نتیجهی اخلاقی داستان هم با شما.
کتمان نمیکنم که در میان آدمهای درگیر حوزهی محیطزیست و یا توسعهی پایدار یک تیرهبینی خاصی رواج دارد که حتی گاه سویههای مد بودن هم به خود میگیرد. اما در عین حال یک پدیدهی خوشبینی بدون منطقی هم در کل مردمان هست وقتی که با چیزی مواجه میشوند که از تصورش وحشت دارند. تصور این که در این آبخیزی که اتفاقاً تاکخیز است زمانی برسد که نه از تاک نشان بماند و نه از تاکنشان. این خوشبینی به ذات چیز بدی نیست به شرط آن که آن کوچکترین پنجرههای باز فرصتهای عمل و سیاستورزی را هم به خاطر این خوشبینی از دست ندهیم.
———-
پینوشت: اطلاعات سایت “تغییر و تغییرات اقلیم” در این مورد جالب است
پینوشت ۲:
حامد قدوسی در وبلاگش یک نقد/حاشیهی جالب برای استدلال من گذاشته (اینجا بخوانید و مخصوصاً در کامنتها). خلاصهی حرف او تا آنجا که من فهمیدم این است که اصولاً همین اقتصاد گسترش یافته در کنار دریاچه، باعث افزایش ارزش نجات دریاچه شده است. مثالی که من برای خودم آوردم این بود که اگر این دریاچه مثلاً در وسط یک کویر بود (به فرض) و در حاشیهاش یک اقتصاد و جمعیت نبود. اگر که دریاچه در حال خشک شدن بود انگیزه کمتری برای نجات آن نسبت به حالت کنونی دریاچهی ارومیه وجود میداشت.
من این استدلال را قبول میکنم. ولی باز به نظر من این استدلال در جایی واقع میشود که راه نجاتی پیدا کنیم که دریاچه را نجات بدهد اما کاری به اقتصاد نداشته باشد و یا رابطهاش یک رابطهی مثبت باشد،مثل آبرسانی از یک منطقهی دیگر و یا افزایش میزان بهرهوری. اما راه نجاتی که مجبور به انتخاب میان اقتصاد و دریاچه باشد،مثل سهمبندی آب میان اقتصاد و دریاچه (که شاید عملیترین راه حل فعلی باشد)، فکر کنم این استدلال برایش صادق نباشد. در راهحلهای که رقابت میان اقتصاد و دریاچه باشد، میان ارزش اقتصاد آبی و ارزش نجات دریاچه هم (که جلوهای از ارزش کل اقتصاد در آینده است) رقابت ایجاد میشود. و در نهایت فرقی نمیکند که که چقدر ارزش نجات دریاچه بالا میرود اگر که در بازهی زمانی مورد نظر ارزش اقتصاد آبی هم بالاتر رفته باشد. خیلی واضح است که در بازه زمانی که به اندازه کافی بلند باشد ارزش کل اقتصاد بیشتر از ارزش از بینرفتهی و زیرمجموعهای اقتصاد آبی است. اما مشکل این است که ما بیشتر بر حسب بازههای زمانی کوتاه مدت عمل میکنیم (پاراگراف بعدی را ببینید). چیزی که این وسط نمیفهمم این است که به هر صورت منحنی رقابت میان اقتصاد آبی و دریاچه یک جایی به نفع دریاچه میشکند،اما نمیدانم که اگر اندازهی اقتصاد بزرگ باشد این نقطهی شکست نزدیکتر میشود و یا دورتر. البته یک چیزی فکر کنم در استدلال حامد بود که شاید در یک جنگ رقابتی ،نفس ارزش اقتصاد آبی زودتر میبرد و بهرهوری ارزشش پایین میآید. الان نمیتوانم درست استدلال کنم که این مسأله بالاخره تأثیرش در بالارفتن احتمال نجات چگونه خواهد بود. اما با توجه به پاراگراف بعدی شاید آنقدرها هم این مسأله مهم نباشد.
یک مشکل اساسیتری که ممکن است استدلالهای قبلی را بیاثر کند، بحث تأخیر در واکنشها است. ارزش بالای دریاچهی ارومیه به خاطر همهچیز و از جمله اقتصاد و معیشت و جمعیت شکل گرفته دور آن، امروز برای ما ملموس است. این ارزش ویژه قبلاً هم وجود داشته و باعث امتیاز دریاچهی ارومیه نسبت به یک دریاچهی فرضی در وسط کویر بوده است. اما عملاً واکنش ما برای نجات این ارزش ویژه با یک تأخیر بالا رخ داده است. این تأخیر جزء نسبتا بنیادینی از کل سیستم سرزمینی است و به راحتی تغییر پیدا نمیکند. یعنی به عبارتی استدلال حامد درست است اما زمانی که این ارزش ویژه طول کشیده تا تبدیل به کنش شود آنقدر طولانی بوده که شاید تا بعد از مرگ دریاچه هم رخ ندهد. اگر این اتفاق بیافتد آنگاه باید اینگونه استدلال کرد که گویی آن ارزش ویژه هیچگاه وجود نداشته است.
برای من که اصولاً سطح لیبی شناسیام در حداقل قرار دارد، تحلیل وقایع این چند وقته و به خصوص این چند روزه/ساعته شاید که بیراه باشد. اما به هر حال همانند خیلی از آدمهای دنیا ورافتادن یک دیکتاتور هیجانی دارد که آدم را وادارد که حرفی بزند.
اول این که به طور کلی ورافتادن دیکتاتور خوشحالی دارد، به شرطی که به طرز مشخص و واضحی قرار نباشد که یک دیکتاتور دیگر و یا یک الیگارشی دیکتاتور جای آن بنشیند. حتی اگر که آیندهای مبهم و پرخطر در پیش رو باشد باز هم خوشحالی امروز سرجای خودش است. دلیلم بر این حرف دو نکته است. اول این که وقتی که از آینده میگوییم از یک احتمال میگوییم و نه یک جبر حساب شده. دلیل ندارد که فکر کنیم در این اوضاع وضعیت لیبی آینده حتماً و جبرا یک وضعیت بدتر از امروز خواهد بود مگر اینکه واقعاً ذات این گروههای مخالف را از قبل شناخته باشیم. و بعد این که مسیر تاریخ برای یک ملت مسیر سعی و خطای مکرر است. نمیشود در یک جا درجا زد که شاید فردا روز سیاهتری باشد. باید وضعیت سیستم را از حالی به حالی تغییر داد تا یک روز بخت روزگار بهتر برسد. کافی است در این مورد مثلاً به تاریخ چند صد ساله اروپا نگاه کنیم و ببینیم که بسیاری از ملتهایی که امروز به زعم ما دارای نسبتی از رفاه سیاسی (ترکیب عجیبی است، نه؟!) هستند، چه هزینههای تاریخی پرداخت کردهاند تا به اینجا رسیدهاند.
بعد از این حرف چند نکته دربارهی لیبیای که امروز میبینم/میبینیم:
اصولاً اشتباه است که بخواهیم ناتو و کشورهای غربی را مالک پیروزی مخالفان حساب کنیم. این ناتو و کشورهای غربی نبودند که مخالفان را پیروز کردند. بلکه آنها با درک یک موقعیت اشتراک منافع و بالا بودن احتمال پیروزی با این گروه همکاری کردند. دلایل آنها برای این مسأله هم خیلی دور از ذهن نیست. منافع غرب در این زمینه به نظرم بیشتر امنیتی بوده است. یعنی آنها از وجود کشوری غیرقابل پیشبینی و غیر متعارف با سابقه تخاصم (از نوع لاکربی) در مرزهای جنوبی اروپا میترسند و ترجیح میدهند که یک نظام قابل تعاملتر در آنجا پدیدار شود. یادمان باشد که به غیر از داستان لاکربی، لیبی تا ۲۰۰۳ به دنبال سلاح اتمی و شیمیایی هم بوده است. همچنین با همین دلیل به نظر میرسد که غربیها خیلی سعی کردهاند که با تمام ظرفیت با این گروههای مخالف بیشکل امروزی تعامل کنند و احتمالاً سعی در شکلدهی به آنها را دارند تا آینده قابل پیشبینیتری در انتظار لیبی و ایضاً امنیت خودشان باشد. همچنین برای کشور روسیه که اصولاً هیچ مهرهی فشار بر غرب را بیخودی و حتی با هیچ ملاحظهی اخلاقی از دست نمیدهد، یا این مسأله قابل درک بوده و یا به هر حال لیبی را سوخته به حساب آورده و یا اینکه معاملاتی پشت صحنه اتفاق افتاده که خیلی چوب لای چرخ همدستی کشورهای غربی با مخالفان برای براندازی قذافی نگذاشته است.
من اعتقاد دارم که احتمال دشواری آینده برای لیبی بالاست.قدرت پیروز امروز بر بستری از توانمندی نظامی و آن به صورت هم سلاح در دست همگان به پیروزی دست یافته است که البته متأسفانه این میراث دیکتاتور است. توانایی در انحصاری کردن این قدرت در دست گروهی که خود مطیع یک گروه منتخب توسط جامعه باشند احتمالاً بزرگترین چالش پیش رو خواهد بود. معنی عملی این حرف جمعآوری سلاحها و مهمتر از آن یک گروه کردن جنگسالاران و مهمتر از هر دوی اینها، کنترل سیاست بر نظامیگری خواهد بود. البته من فکر میکنم که موردی مشابه در افغانستان داشتهایم و اصولاً مورد مورد لیبی نباید فراتر از آن باشد.
ما امروز چیزی به اسم گروههای مخالف قذافی داریم که مهمترین وجه همگنی آنها – همانطور که از اسمشان پیداست – مخالفت با قذافی است. وقتی که قذافی نباشد تازه زمان درک اختلافها فرا میرسد. خیلی سخت است برای کسانی که هر یک از موج عرق و خون گذشتهاند تا پای میز سیاست بنشینند بتوانند/بخواهند که قواعد رفتار سیاسی را رعایت بکنند. متأسفانه فکر میکنم که در اینجا دخالت کوتاه مدت بیگانگان پرقدرت در امور سیاسی لیبی جدید – البته به شرط آنکه در صدد تثبیت یک نظام سیاسی غیر نظامی و قابل تغییر از طریق انتخابات ولو همسو با منافع یکسویهی غرب باشد– بهتر از دخالت نکردن آنها باشد.
لیبی به طور غیر مترقبهای (حداقل برای من) از شاخصهای نسبتاً خوبی از لحاظ اقتصادی و توسعه انسانی برخوردار است (GDP و HDI). البته اگر که به نفتخیز بودن این کشور و جمعیت اندک ۶ میلیونی آن توجه کنیم شاخص اقتصادی و حتی شاخص انسانی قابل توجیه میگردند. با وجود این فکر میکنم که نه باورهای مدرن اجتماعی و صد البته که نه ساختارهای مربوطه، جای قابل قبولی در اجتماع لیبی داشته باشند. البته این یک حدس است اما به هر حال جاری بودن نظامهای قبیلهای و همچنین چهل و اندی سال زندگی تحت لوای یک دیکتاتور، قاعدتاً نباید ما را خیلی خوشبین کنند. این مسأله ما را به ایجاد سادهی پایداری سیاسی آتی ناخوشبین میکند.
نکتهی دیگر این که من ساز و کار روابط قذافی با مردمانش را نمیدانم. اگر پای روابط ایدئولوژیک در میان باشد شاید که ما تا مدتها شاهد درگیریها باشیم میان گروه مخالفان با گروههایی که هنوز بعد از چهل و اندی سال رؤیای اتوپیای قذافی را باور دارند. من این تصویر قذافی دیوانهای را که در رسانهها میبینیم، اندکی گمراهکننده میدانم. حدس میزنم برای جمعیتی از مردم لیبی قذافی چیزی در مرزهای جسارت، استقلال اندیشه، ساختارشکنی با دیوانگی باشد. به هر حال دیوانگان هم جسورند و هم استقلال فکر دارند و هم ساختارشکنند. این جماعت مخصوصاً وقتی که دیوانگی را کمتر ببینند و به جایش آن صفات سهگانه به علاوه رفاه نفتی و احیاناً رانتهای صنفی خود را ببینند و ایضاً شاید روابط قبیلهای هم برایشان متصور باشد شاید که جمعیتی را تشکیل دهند که به این زودیها دست از سر بقیه مردم برندارند.
… روزی در دکان عطاری مشـغـول و مشـغـوف معامله بود. درویشی آنجا رسـید و چند بار شیءٌ لله گفت. وی به درویش نپرداخت، درویش گفت: ای خواجه تو چگونه خواهی مرد؟ عطار گفت: چنانکه تو خواهی مرد. درویش گفت: تو همچون من می توانی مرد؟ عطار گفت: بلی. درویش کاسـه چوبین داشـت، زیر سـر نهاد و گفت: الله و جان بداد….
دارم این مطلب را در مورد جنبشهای کنونی سوریه میخوانم. به این پاراگراف میرسم که :
“ملت سوریه به خیابان ریختهاند تا «قدرت» را به مبارزه بخوانند و این در نوع خود به معنای واقعی کلمه «معجزه» است؛ نه به سبب ترس و بلکه وحشتی که در سینهها موج میزند، و نه به سبب حضورِ وجب به وجب و متراکم و همیشگی و همهگیر نیروهای امنیتی و نظامی، بهویژه در شهرهای بزرگ، بلکه به دلیلی بس بزرگتر: احساس عجز و شکست از غالب آمدن بر کار و ناتوانی در انجام کوچکترین اقدامی در برابر این نظام جبار، و مأموران دولت و حکومتِ اوباشان، که از دست یازیدن به هر کاری که اطمینان ملت را به خویش از میان ببرد، کوتاهی نمیکنند؛ تا آنجا که ملت حتی به نیروی عقل و فهم خود شک کنند و بدان جا برسند که در وجود و لیاقت و انسانیت خود نیز به دیدۀ تردید بنگرند.”
در حال مزهمزه کردن این پاراگراف و فکر در مورد معجزهی بازشدن گرهای فروبسته از ناکجا بودم که پدرم که آن گوشهی اتاق برای خودش حافظ میخواند نابهنگام یک قسمتش را بلند بلند خواند: بود آیا در میکدهها بگشایند/ گره از کار فروبستهی ما بگشایند/.اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند/ دل قویدار که از بهر خدا بگشایند/
——-
پینوشت: تقریباً هم شکل از همین باب: چند روز پیش بعد از سالها (۱۰ سال؟!) یک موسیقی از عزیزا مصطفیزاده (اهل کشور آذربایجان) را دوباره گوش میدادم. ده سال پیش گوش دادن به این موسیقی همزمان شده بود با حوادث یازده سپتامبر و در ذهن من ریتم تبآلود این موسیقی جاز به طور عجیبی با اخبار و وقایع همساز شده بود. احتیاج به توضیح ندارد که همزمانی مجدد گوش دادن من به این موسیقی و اتفاقات جدید برای بازیگران آن واقعه برایم حیرتآور بود.
این نوشتهی دکتر وطنپرست با نام «یکی بر سر شاخ بن میبرید» که به نقد سیاستگذاریهای زیست محیطی میپردازد که محدودیت و کم بودن ظرفیت خود در اعمال سیاست را نادیده میگیرند. مسئله را از دید قوانین محدود کننده شکار نگاه کرده است اما اصولا به هر سیاست دیگری قابل تعمیم است. بخوانید.
این مقاله را سال گذشته برای جمعیت داوطلبان سبز نوشتم که بچهها آن را امروز آپلود کردند. مقاله در مورد سه محوری پیشنهادی صحبت میکند که ما میتوانیم در این فضای زیر ضربهی مداوم محیطزیست و توسعهی پایدار ایران اتخاذ کنیم باشد که خروجی از این بنبست باشد. (فعلا متن را فقط همانجا میگذارم)
خانهی شیروانی روی آن بلندی پارک آزادگان نمادی از نمادهای من است. ۱۴ سال از زندگی من با آنجا گره خورده است. پایین صفحات زیادی از دفتر تاریخ من، عکس آن خانه افتاده است. آنجا محل رخداد تلاش من برای یافتن بعضی از معناهایی است که خواستهام به زندگیام بدهم. هنوز هم وقتی میخواهم به یک سرزمین پایدار و یک جامعهی سالم فکر کنم در ذهنم از پلههای اطراف آن خانه بالا میروم و در ارتفاعش – که در یک روز خوب در شرق دماوند را میدیدی و در غرب سازههای بلند تهران و در شمال کوهها را – به سرزمینم و مردمانم فکر میکنم.
امروز در روز زمین – و چه همزمانی غریبی- بچهها آخرین خرده خاطرات کاغذین را هم از آنجا بیرون کشیدند تا فردا کلیدها را به متولیان جدید آن مکان بسپارند. فکر کنم که نوستالژی خاصی امروز گریبانشان را گرفته باشد، جوری که گفتند :
”امروز ته مونده خاطرات خاک گرفته رو کشیدیم بیرون… تعدادمون از انگشت های یک دست هم کمتر بود ولی خاطره خیلی ها تو وسایل و سوابق خاک گرفته حضور داشت… حتی اونایی که دیگه تو این دنیا نیستن… سرانجام بعد از چهارده سال امروز نقطه پایان یک داستان بود و فردا کلیدها تحویل داده می شه… این هم از فعالیت روز زمین پاک امسال…باید برای شروع دهه جدید فکر تازه ای کرد و طرحی نو درانداخت”
…. همیشه دوست داشتم بعضی چیزها -یعنی خاطراتی که هویت مرا میسازند- را با مستند کردن -نوشتن و عکس و فیلم و غیره- حداقل به اندازهی عمر خودم زنده نگهدارم ولی متأسفانه همت و دیسیپلین و زمانم کفاف آن را نداده است. و از سوی دیگر شتابسنجهای عمرم -که هر روز بهتر از دیروز کار میکنند- بیرحمانه و لاینقطع تصویری را در ذهنم میسازند که همچون فضانوردی هستم که که از سکوی فضاپیمایش به روی حوضچهی غولآسای زمین شیرجه زده است و هر چقدر هم که حریصانه از این تجربهی دیدن زمین از این ارتفاع عکس بگیرد، در این شتاب، شاید که هیچ فرصتی برای دوباره دیدن آن عکسها نداشته باشد. خاطرات خانهی شیروانی آزادگان ،هم مثل خیلی چیزهای دیگر، شاید برای همیشه به گوشههای منظومهی خودآگاهیام رانده شود.
با وجود هجمهی نوستالژیها، و با وجود تلنبار فرسایشها، ناامید نیستم. هوا، هوای یک فصل تازه است و با آن که رخوت زمستانخوابی داریم- و انصافاً هوا بس ناجوانمردانه سرد است- اما من رؤیای خانههای شیروانی فراختری روی تپههای بلندتری را در این خواب زمستانی دیدهام.در یک «روز زمینی» دیگر که «شاد و زفت و فربه و گلگون» بودیم -اگر خدا بخواهد- به شکرانه با هم یاد این روزها خواهیم کرد.
آهنگ اتفاقی پسزمینه در هنگام نوشتن:
اگر تو عاشقی غم را رها کن/عروسی بین و ماتم را رها کن …تو دریا باش و کشتی را برانداز/ تو عالم باش و عالم را رها کنی …
بده می، گر ننوشم بر سرم ریز …
(از دو شعر مولانا)
اینجا بشنویدش
امروز بچههای داوطلبان سبز جایی در اطراف تهران رفتند و به رسم همیشه درخت کاشتند. این مراسم درختکاری برای ما مثل سفرهی نوروزی است. جایی که در آن هویتهای بنیادین جمعان را بر سر سفره میگذاریم. همچنان که بر سر سفرهی نوروز خانواده و ملیت و هویت اقلیمی و ذهنیت استعارهای خودمان را کنار هم میگذاریم، بر سر سفرهی درختکاری هم همایشی از این دست انجام میدهیم.
امسال من ناگزیر در آنجا نیستم و در این ۱۴ -۱۵ سال گذشته فقط یکبار به خاطر جلسهی مهمی مربوط به همین جمعمان از درختکاری باز ماندهام. و چه نوستالژی خاصی نسبت به این روز دارم و حسرتی که نیستم. اینجا این بیانیهای است که بنابر رسم نوشتم و آنجا خوانده شد:
«برای ماندن آمدهایم. ماندنی از آن سان که در روز فرو افتادن. حلقههای مقطع درخت عمرمان، گاهشمار پرورقی باشد که با غرور از زمستانهایی روایت میکند که واژهی سبزینه را میان هزارلا امید پیچیدیم و از گریوههای زمستانزدهی روزگار دست به دست تا پشت کوه فردا رساندیم.
برای آمدنشان اینجا ماندهایم. ماندن در انتظار آمدن جمعیت آن درختانی که هرساله به زمین روزمرهگیهایمان میآیند و در آن نونهال شوقی میکارند. از دستشان به دستمان پیالهای برای چشیدن از چشمه خورشید میدهند و دلمان از برگشان رنگ سبزی دوباره برخود میبندد حتی اگر که همهی زمستان خاکستر باریده باشد.
دو یار چنین موافق و شهری چنین پر از تنهایی، چندان عجیب نیست که قرار کنیم که سالها همهی سال میهمان یکدیگر باشیم.”
میخواستم برای این نوشته چند پاراگراف بنویسم، ولی زیادتر از چندتا شد و هنوز مطلب مانده بود. چند وقت هم هست که دستم مانده و میترسم سرعت تغییرات که خیلی زیاد است بیاتشان بکند. بنابر این فعلا همین قدر که نوشته شده را این جا میگذارم:
تحولات منطقه را که میبینیم و فرصت تاریخی شاهد بودنش را که تجربه میکنیم، این احساس برایم به وجود آمده که روایتی نو در منطقه ما در حال شکل گرفتن است. روایتی نو از این دست و به این مضمون که روایتها و تصویرهای کهنه و جاری در باب قدرت و کردارهای آن در میان مردمان منطقه همگی قابل چالش و به زیر کشیدن هستند و فصل چالش آنها اکنون آغازیده است. و این روایت نو دامنگیری و بُرد عجیبی دارد و در میان ملیتهایی به طور هماهنگ رخ میدهد که اصولا از سطوح پیچیدگی اجتماعی متفاوتی برخوردار هستند. به نظر من این همزمانی صرفا به زبان گفتاری مشترک میان بیشتر ملتهای منطقه و یا هم نسل بودن بعضی از حاکمیتهای آن محدود نمیشود بلکه همچنین نشان از باورها و روایتهای اجتماعی کهنهی مشترکی دارد که به واسطهی همکاسگی مردمان منطقه در مسیر تاریخ به وجود آمدهاند و هر گونه تحول، دگردیسی و جایگزینی در این باورها و روایتها میتواند به سادگی به باورها و روایتهای همزاد و همریشهی خود در سایر نقاط منطقه، سیگنال ظهور فصل تغییرات را به صورت معناداری برساند.
این یعنی اگر که قبل از این مردمان کشورهای منطقه فرضها و نگاههای خاصی در مورد ساختارهای حکومتی/قدرتی و رفتارهای آنها در کشور خود داشتهاند و با این روایتها در تعادل قرار گرفته بودند، حالا احساس میکنند که ممکن است آن روایتها را با روایتهای جدیدتری جایگزین کنند و این یعنی حرکت جامعه تا زمان رسیدن به تعادل با روایتهای آتی ادامه دارد. از آن سو کسانی که روایتهای جاری آنها را به گونهای در بدنهی قدرت و خصوصا در نقاط بالایی آن قرار میدهد در تکاپوی این هستند که یا با تغییر روایتها بجنگند و یا روایتهای جدیدی که همچنان تضمین کنندهی جایگاه آنها در ساختار قدرت است را جایگزین کنند. و البته مردمان هم بیکار ننشستهاند و همان روایتهای جدید را هم باز به چالش میکشند چون به روایت بزرگ و نوی «به چالش بیافکن! شدنی است!» روی آوردهاند. همچنین سرعت تغییرات چندان زیاد است که اصولا هوشمندترین ساختارهای قدرت هم توانایی انعطاف در زمان مناسب را از دست دادهاند و خواسته و ناخواسته مجبورند که فقط همان روایتهای گذشته را بلندتر بر طبل بکوبند باشد که مردمان صدای بلندتر را بیشتر باور کنند.
و اما روایتهایی که ظاهرا در حال زیر یک خم شدن هستند:
کهنه روایت جاری۱: نامحدود و یا فرااندازه بودن ترکیب قدرت خشونت و توان بسیج آن و ایضا ترکیب قدرت اطلاعات و توان انسجام آن
یک جوک نه چندان بامزه بود یک زمانی که ناخدایی از ملوانی میپرسد که اگر طوفان بشود چه میکنی و او جواب میدهد که لنگری سنگین در آب میاندازم و ناخدا میپرسد که اگر طوفان بیشتر شود چه میکنی و او بر تعداد لنگرهایش میافزاید. این سوال و جواب چند بار تکرار میشود و عاقبت ناخدا عصبانی میپرسد تو این همه لنگر را از کجا میآوری و ملوان میگوید که از همانجا که شما طوفان میآورید.
هیچ چیزی بیاندازه و همچنین همیشه دم دست نیست نه طوفان و نه لنگر. هر حاکمیتی هم میزان محدودی از قدرت خشونت دارد و تازه کاربرد آن هم برایش هزینههای پیدا و پنهان دارد و در آخر سر توان بسیج آنها هم برایش محدود است. یعنی اگر که جمع خشونتهای یک سیستم مثلا ۱۰۰ باشد باز این بدان معنا نیست که قدرت بسیج همهی آنها، یعنی ۱۰۰ واحد، در آن واحد امکانپذیر است و یا به مدت زیادی میتوان مقدار زیادی از آن را مستمر به کار برد (یعنی نمیشود سالها با قدرت مثلا ۸۰ حرکت کرد). نکتهی سوم هم این که حاکمیت داخلی توان خشونت خود را از بخشی از آن جامعه میگیرد. یعنی توان مالی پشت خشونت، توان نفراتی خشونت و حتی توان توجیهی خشونت همه زیر مجموعهی توان مالی و نفراتی و نُرمهای کل آن جامعه به طور کلی هستند. تمام این توانها محدود به کل موجود هستند و همچنین استفادهی بیش از حد از هر کدام از این توانها هزینههایی در بردارد که در نهایت میتواند خود ساختار قدرت را دچار چالش کند. مثلا رواج خشونت ممتد علیه مردمان میتواند (یا توانسته است) نسلهایی را به وجود بیاورد که مترصد زمان خللی در ساختارهای قدرت هستندتا به هر آن چه نسبتی با این ساختار دارد خشونتی روا بدارند. و این هم هزینهی خود- نگهبانی آن ساختارهای قدرت را شدیدا افزایش میدهد و هم ریسک در زمانهی خلل را.
اما آن چه که مهم است منطقی بودن و یا منطقی نبودن این حرفها نیست بلکه مهم این است که جامعه چه باوری دارد و چه روایتی در آن جاری است. ممکن است این تصور و روایت در میان مردمان شکل گرفته باشد که قدرت حاکمه خیلی خیلی فراتر (که عملا یعنی به مقدار بینهایت) از آن چه که تودهی مردم توان مقابله دارند توان خشونت و هوشمندی اطلاعاتی دارد . احساس من این است که در کشور مصر که مشهور به گستردگی و توانمندی قدرت سیستم اطلاعاتی و خشونت امنیتی بوده است این روایت جاری بوده است و به دلایل تاریخی که خارج از دست حاکمیت و یا هر کس دیگر است این روایت جای خودش را به روایت قابل دیده شدن اندازههای نهایی این خشونت و هوشمندی داده است. کسانی که روایت جدید را شنیده و یا حدس میزدند به میدان التحریر آمدند. حکومت هم سعی در اثبات و تثبیت روایت قبلی داشته است. بعضی از کسانی که آمده بودند مشمول آخرین مصداقهای روایت قبلی شدهاند و جانشان را از دست دادهاند اما یک جمعیت خیلی بزرگتری صدق روایت جدید را تجربه کرده است.
چیزی که برای من جالب است بدانم این است که در مصر سیستمهای خبرساز (استراتژیستها در کنار نیروهای خشونت) و خبررسان (روایتگران و رسانهها) که مامور ترویج روایت قبلی بودهاند و همچنین کسانی که در بالاهای هرم قدرت حاکمیت مصر بودهاند چقدر سعی کردهاند که پای روایتهای قبلی را سیمان بریزند و یا زیرکانه با روایتهای جدید ولی همچنان یاری دهنده ساختار فعلیشان جایگزین کنند. همچنین من خیلی دوست دارم که یک نفری برود میان مردم مصر و از آنها بپرسد که ماقبل از این، روایتهای جاری در مورد توان خشونت دولت مبارک چه بوده است (خارج از داستان: این دو کلمهی «دولت مبارک» چه ترکیب بامزهای با هویت تاریخیاش میسازد). مردم مصر قبلا چه برآوردی و چه احساسی نسبت به این قدرت خشونت، بسیج آن و همچنین قدرت اطلاعاتی و انسجام آن داشتهاند. همچنین برایم جالب است که بیشتر بدانم که وقتی که حکومت حاضر میشود که گسترهی خشونتش را گستردهتر کند تا بگوید که روایت قبلی همچنان جاری است (مثلا بریگاد شترسواران قاهره را اجیر کند) آیا عملا باعث نشده روایت فرااندازه بودن قدرت خشونت و فرااندازه بودن توان هوشمندیاش با مشخص شدن اندازههای روایت عملا فروبپاشد.
کهنه روایت جاری ۲: مالکیت انحصاری حاکمیت بر شبکههای فراگیر و در نتیجه مالکیت انحصاری انسجام ناشی از این شبکهها
شبکهها هم برد دارند و هم عمق. شبکهی خانوادگی و دوستی بردش بسیار کوتاه است اما عمقش کاملا بالاست. شبکهی پخش رادیویی بردش بسیار بالاست اما عمقش محدودتر از مثلا تلویزیون است. معمولا شبکههای فراگیر به صورت انحصاری در دست کسانی است که سهم بزرگی از قدرت دارند. البته استثنا هم وجود دارد. مثلا شبکهی مبلغین مذهبی در ایران قبل از انقلاب ۵۷ شبکهای با درجهی فراگیری بالا بود اما تا قبل از انقلاب در قدرت شریک نبود. در کشورهایی که داشتن رادیو و تلویزیون غیردولتی امکانپذیر است بعضی از رادیو و تلویزیونها با آن که به سمت قدرت نگاه میکنند (یعنی فقط تفریحی نیستند و مثلا تفسیر مسائل روز و سیاسی را هم در دستورکار خود دارند) اما در قدرت شریک نیستند. این مسئله برای تلویزیون به دلیل هزینهی بالای راهاندازی آن معمولا کمتر از رادیو است. یعنی کسی که تلویزیون راه میاندازد نیاز به پول بیشتری دارد و پول بیشتر معمولا یک رابطهای با نزدیکی با ساختار قدرت دارد البته این مسئله هم استثناء زیاد دارد مثل وضعیت بازاریان قبل از انقلاب ۵۷ ایران.
بعضیاز شبکههایی که بردشان کوتاه است ممکن است به صورت مجمعالجزایر شبکهها عمل کنند. مثلا شبکههای دوستی در یک شبکهی بزرگ به همدیگر متصل میشوند و یک شبکهی دیگر به وجود میآورند که ما نامش را میگوییم اذهان عمومی.
شبکههای ارتباطی فراگیر ( به صفت فراگیر بودن توجه کنیم) بستر لازم هوشمندی و انسجام برای هر آن کس و یا کسانی هستند که سودای تسخیر ساختار قدرت را در سر دارند. در دو هزار سال پیش هم این طور بوده همچنان که امروز این گونه است. اصلا وقتی که میگوییم که مثلا اسکندر مقدونی آمده و داریوش سوم رفته است معنای آن این است که شبکهای که فرد نمادش اسکندر بوده آمده و شبکهای که فرد نمادش داریوش سوم بوده از هم پاشیده است و هیچ شبکهی فراگیر دیگری هم نبوده که توان بسیج و انسجام و هوشمندی داشته باشد و بتواند مثلا قدرت خشونت خود را از گوشههای مختلف جمع کند و بر روی یک هدف متمرکز کند. یعنی حتی اگر که مردمان آن زمان و یا فرماندهان نظامی آن زمان هم قدرت و توان لازم را داشتند چیزی که نداشتند یک شبکهی فراگیر برای خبررسانی، هم عقیده سازی و ساختیابی بوده است. در حالی که اسکندر مقدونی آنها را قبلا در جایی به وجود آورده بوده است و بعدا بعد از شکست قدرت مرکزی داریوش سوم آنها را صرفا در فضای قلمروی جدیدش گسترده و تقویت کرده است.
حالا اتفاقی که در این روزگار افتاده این است که شبکههای نوین ارتباطی و به خصوص اینترنتی هم فراگیری خیلی بالایی دارند و هم این که میتوانند عمق خوبی داشته باشند. و مهمتر از همه این که مالکیت بستر اگر چه در دست حاکمیتها مانده است اما مالکیت محتوا از دستانشان به میزان زیادی خارج شده است. البته حکومتها هم بیکار ننشستهاند و کلید قطع و وصل بستر را شبها زیر بالششان میگذارند و حتی با استفاده از ابزار فیلـتر ]گفتهاند که اینطوری بنویس که خودت دچار نشوی![ سعی در محدود کردن محتوا در مرزهای مالکیت خود میکنند اما حقیقت ماجرا این است که ماهیت اینترنت به گونهای است که اصولا این کارها خیلی جواب نمیدهد. بعضی از دولتها با علم به این مسئله میآیند و کلا سرستیز با اینترنت میگیرند مثل کره شمالی که کلا اینترنت ندارد. اما هزینهی این مسئله خیلی خیلی برای کل مملکت بالاست و نهایتا ممکن است به اضمحلال صددرصدی کل هرم قدرت در میانهی دنیای نو اطلاعاتی شود یعنی اقتصاد و همچنین بسیاری از جنبههای امنیت ملی وابسته به این هستند که کلا کشور یک تناسبی با وضعیت بقیهی دنیا از لحاظ توان تبادل و تراکنش اطلاعات داشته باشد. کشورهایی که درجهی هوشمندی بالاتری دارند خود را به این ورطه مثل کره شمالی نمیاندازند اما ممکن است که از لحاظ پراکندگی، سرعت و یا دسترسی به محتوای موجود محدودیت قائل شوند و یا با خشونت علیه فعلان این فضا سعی در مختل شدن فرایندهای شکلگیری شبکه در این فضا شوند (توجه کنید که با مدلی که ما شبکه را این جا تعریف میکنیم اینترنت و تمام سیستمهای نرمافزاری موجود آن صرفا بستری برای ایجاد شبکه هستند و نه الزاما به معنای خود شبکهها). کشوری مثل چین با علم به این ماجرا عملا مجبور شده که هم اینترنت را با قدرت هر چه تمامتر گسترش بدهد زیرا که سالهاست استراتژی «قدرت اقتصادی به مثابهی پایهی پایداری ساختار قدرت» را در پی گرفته است و از طرف دیگر طبیعت نظامش بر حسب انحصار سخت ( در مقابل انحصار نرم) شبکههای فراگیر تعریف شده است و به خاطر همین مجبور شده موجی از انواع فیلـترها و سانسورها و البته خشونت علیه فعالان را راه بیاندازد و باز البته که طبیعت اینترنت با هیچ یک از آن فیلـترها و سانسورها و حتی خشونتها همخوان نیست.
مصر نمونهی خاص این ماجرا است. برای دولت مصر که سی سال است تجمع بالای دو نفر (یا نمیدانم شاید چند نفر بالاتر) را برای مردمانش ممنوع کرده بود بعید میدانم که در هنگام گسترش شبکههای آدمها در فضای اینترنت نگران این مسئله نشده باشد و آن را ناهمخوان با این رویکرد سیسالهاش ندیده باشد اما در عین حال ماهیت جامعه و اقتصاد و قدرت در بستر جهانی به گونهای بوده است که راه گریزی از این مسئله نداشته است و عملا مجبور به تن در دادن به این مسئله و نهایتا عواقب آن شده است. اشتباه است اگر که فکر کنیم که حکومت مبارک در مصر میتوانست با از ریشه زدن این بستر ارتباطی از سقوط خود جلوگیری کند بلکه شاید حتی بدتر از آن شاید عملا مجبور میشد که در وضعیت بسیار وخیمتر (در عوض شاید و فقط شاید طولانیتر) و یا حتی زودتری قدرت را واگذار کند یعنی به صورتی که اقتصادش به مراتب از وضعیت فعلی عقبتر بود و این یعنی توان حکومت برای نان دادن لشگر پر تعداد جیرهخواران بخش خشونت و اطلاعات کمتر میشد، و همچنین توان اطلاعاتی خودش که نهایتا تناسب دارد با توان مهارتهای اطلاعاتی در مملکت در یک حد پایینتر جاری میشد. مثلا طرف از فلان شهر نامه میفرستاد ستاد مرکز که آقا مردم این شهر به نظر میرسد حالشون خوب نیست و نامه یک هفته بعد میرسید مرکز و جوابش هم یک هفته بعدتر، و یا این که به جای رصد کردن اتوماتیک میلیون میلیون نوشتههای sms مردم مجبور میشدند صدتا صدتا نامه مردم را باز کنند تا ببینند که مردم به غیر از عشقولانهها به چه چیزهای دیگری فکر میکنند.
همهی این حرفها به این معنی است که شبکههای فراگیر جدیدی به غیر از آن چه که در انحصار حاکمیت است میتوانند در فضای اینترنت شکل بگیرند. این حرفها حرفهای جدیدی نیست اما مسئلهی اصلی این است که روایت جاری میان مردمان از این داستان چیست. عجیب نیست که تصور کنیم روایت جاری میان مردمان هم دارد پا به پای تغییر انحصار تغییر میکند و حالا یک خبر نو و روایت و باور جدید میان مردمان این است که شبکههای فراگیری در فضا وجود دارند که در انحصار حاکمیت و ساختارهای قدرت نیستند. اما صدق این روایت ،که کمک میکند به جاری شدنش، زمانی معلوم میشود که شبکهای در این فضا ایجاد شود و عملا امکان انسجام برای تاثیر بر ساختار قدرت را برای کسانی که در ساختار نیستند فراهم کند و مهمتر از همه این که این روایت از این امکان جدید به میزان کافی دهان به دهان و ذهن به ذهن شود. طبق آن چه که قبلا گفتیم مصر مجبور بوده تا اجازهی تجربهی اینترنت به مردمانش بدهد (اگر چه حدس میزنم همچون بسیاری از کشورهای خاورمیانه ضریب نفوذ اینترنت بالا نیست) و بالطبع ناچار شده که جاری شدن روایت جدید را بپذیرد. کسانی که این روایت جدید را شنیده بودند و یا در عرصهی دیگر تجربه کرده بودند به رقم تمامی محدودیتها این را باور کرده بودند که برای ایجاد تغییر میتوان به نضج گرفتن یک شبکهی فراگیر در بستری مثل فیسبوک فکر کرد و این کار را کردند و نتیجهاش را هم بردند. حالا از این به بعد این روایت جایگزین روایت قبلی شده است. دیگر اصلا مهم نیست که چه کسی به اینترنت دسترسی دارد و چه کسی ندارد مهم این است که جمعیت بسیاری بالایی از مردم مصر به این باور رسیدهاند که یک جایی هست که میتوان در آن جدا از انحصار حکومتی و قدرتی شبکه ایجاد کرد. این روایت جدید غالب شده و در ذهن آدمها جای گرفته است و آدمها من بعد در هر موقعیتی این احساس را دارند که این ابزار در دستان آنهاست و در صورت بروز یک موقعیت یا میتوان از آن استفاده کرد یا میتوان به این امید داشت که کسی از آن در جهت منافع آنان استفاده میکند و یا این که از نگاه برعکس باید مراقب بود چون مخالف تو نیز این امکان را دارا شده است. این نگاه جدید تمامی داستانها را حتی در سطح خرد تحت تاثیر قرار خواهد داد. دانشجویان یک دانشگاه هم ممکن است برای تغییرات در سیستم آموزشی دانشگاه خود یک شبکهی فیسبوکی ترتیب بدهند ( با این فرض که مثلا قبلا به دلیل بزرگ بودن و پراکندگی دانشگاه و همچنین البته عدم اجازه به گروههای صنفی دانشجویی نمیتوانستهاند) و این اتفاق به خاطر صرفا کشف این قابلیت در فیسبوک نیست (که چندین سال است موجود و مورد استفاده است) بلکه به خاطر جاری شدن روایتی است که میگوید قدرت انحصارگر ارتباطات را حالا میتوانی در یک جای دیگر به چالش بکشی.
نکتهی جالب دیگر این شبکههای نوین این است که نوع جدید از هوش را به میدان بازی آوردهاند. در یک هوش مرکزی مثل سیستم هوش مرکزی حکومتی، میزان خطا بسیار کمتر است ولی در عوض هوش شبکههای نوین بسیار متنوعتر است. همچنین شبکههای مرکزی قدرت مجبورند که از سیگنالهای محدودی برای ارتباط با لایههای پایین استفاده کنند. یعنی سیستم مرکزی هر چقدر هم که هوشمند باشد نمیتواند جزییات و دادهای مناسبی در اختیار لایههای پایینتر بگذارد چون سطح پیچیدگی ارتباط با روش ستارهای در مرکز ارتباط بسیار بالا میرود. مثال این که هوش مرکز نمیتواند بگوید که بریگاد شترسوار قاهره درجاتی مختلفی از خشونت را علیه متعرضان متفاوت مصری به کار ببرد که تا هم وحشت را پراکنده باشد و هم عکسش فردا روز در تمام دنیا نچرخد. آن شترسوار هم اصولا نمیداند که دستور از بالا چیست و تا چه درجهای از خلاقیت را میتواند به کار ببرد. این کار برای هوش مرکزی خیلی پیچیده است. اما آن زن مسن مصری که از مقام مادر بودنش استفاده میکند و آن سرباز کلاه خود پوش را میبوسد یعنی از هوشمندی شخصی خود درجا و در مکان استفاده کرده در حالی که در یک شبکهی بزرگتر و گسترده آدمهایی که جزئی از هوش توزیع شدهی شبکه هستند به این نتیجه رسیدهاند که این تصویر خوبی برای ترغیب نظامیان مصر برای پیوستن به توده مردم است و آن را دست به دست گرداندهاند و ای بسا که بسیاری از نظامیها هم آن را دیده باشند و تاثیر گرفته باشند. تمام کسانی که در زنجیره تولید، نشر و دیدن این عکس بودهاند اکنون روایت جدیدی را از قدرت مردم عادی در ایجاد شبکهی فراگیر و انسجام هدفمند باور کردهاند حتی اگر که نتوانند این باور را عنوان کنند و یا اسمی برایش بگذارند.
کهنه روایت جاری ۳: اهرم کنترل غم نان
فکر میکنم روایت کهنهای در سطح منطقه وجود دارد (داشت) که میگوید که سطحی از رفاه اقتصادی وجود دارد که در آن مردمان نه چندان فراغت دارند که به چیزهای نو فکر کنند و نه چندان فشار کمرشان را شکسته که چیزی برای از دست دادن نداشته باشند. البته به فرض وجود چنین کمربند کنترلی (که به تعریفپذیر بودن آن مشکوکم) باز به نظرم شاید هیچ حکومتی توان تنظیم خود خواسته بر روی چنین کمربندی را نداشته باشد و یا حتی نتواند آن را تشخیص بدهد. اما ظاهرا (بنابر شنیدهام در مورد مصر) با وجود این مسئله، دیدگاهی عمومی و جاری در کشورهای منطقه بر این حسب وجود دارد که غم نان چنان است که کسی یارای فکر و حرکتی نو ندارد. و جالبتر این که به نظر میرسد فقیر و غنی در این غم شریکند. من این را به خصوص در مورد مصر شنیدهام که میگفتهاند که مردم آنجا را بیشتر گرفتار غمهای روزمره میدانستهاند تا تغییرات بزرگ.
دولتها هم از جمله باورمندان این کهنه روایت بودهاند و هستند تا آن جا که هر جایی که آتشی شعلهور میشود اولین چیزی که از دهان دولتها بیرون میآید افزایش حقوق و بخشودگی جرایم رانندگی (!) و چیزهایی از این قبیل است. و این یعنی که دولتها با همین طرز تفکر سعی میکنند که جامعه را دوباره به کمربند تعادلی برگردانند.
با این وجود و با این که جرقهی این شعلهها از داستان غمانگیز جوان تونسی ایجاد شده است که مبنای غماش نان بوده است و با این که بسیاری بر این عقیده هستند که فشارهای اقتصادی بر دوش مردم منطقه یکی از بزرگترین خرمنهای آتشگیری بوده است. اما باز تنوع اقتصادی جوامع درگیر شده در این اعتراضات و تنوع اقشار درگیر، عملا این کهنه روایت را دچار چالش کرده و روایت تازهای رقیب آن شده که میگوید مردم همیشه بخشی از فضای ذهن خود را برای درگیر شدن با چیزهایی از قبیل خطر کردن برای تغییر خالی نگه میدارند و غم نان و یا مسابقه فوتبال و یا بلیط بختآزمایی و یا هیچ سرگرمی و درگیری ملی دیگری نمیتواند تضمین کننده این باشد که آدمها به چیزهای دیگر فکر نکنند و بدتر این که در حالی که در صف نان ایستادهاند به ناگهان به صف یک خیزش تغییر جا ندهند. حالا نکته مهم این روایت جدید که دید خوشبینتری نسبت به انسان دارد این است که جاری شدن این روایت باعث این میشود که اولین نفری که میخواهد از صف نانوایی جدا شود احتمال بیشتری بر همپایی دیگر آدمهای داخل صف و پیوستنشان به او بدهد و این هزینهی جداییهای اولیه از صف نان را کمتر کرده و در نتیجه احتمال وقوع آن را بالاتر میبرد.
© 2007.
ساخته شده توسط Rodrigo آماده شده برای وردپرس فارسی و فارسی سازی شده توسط علی ایرانی.