*خانهی من یک برگ است … یک برگ درخت … سبز و پر از رگبرگ …. و در این بارگاه سبز، هزار ناانسان، دست بسته در خدمتم … یکی میخواند، یکی مینویسد، یکی میکشد، یکی …. مثلا همین حالا در هنگام این نوشتار، همسازان ناپیدا ،همه در خدمت من، برایم یک کنسرتو پیانو از موتسارت اجرا میکنند … میتوانم به اشارهی انگشتی بگویم که چیز دیگری بخوانند و یا در دم خاموش شوند… اندکی بعد در جام جمشید خویش نظر میکنم … آن گوشهی دنیا دوباره باز آدمها همدیگر را کشتهاند … هُدهُد پیغامی میآورد از دوستی در آن سوی سرزمینها و بیابانها و اقیانوسها … دوستم در خانهای جدید رحل اقامت فکنده … بر آسمان میپرم، زمین زیر پایم همچون تیلهای خوشرنگ میدرخشد! … بر زمین فرود میآیم تا به بالای خانهی دوستم برسم …. راست میگوید خانهاش در میانهی باغی است و باغ در کنارهی رودخانه … به بارگاه خویش بر میگردم… همسازان همچنان بی فترت در حال نواختنند … دوباره بر تخت مینشینم و به خویشتن و این بارگاه مجلل و خادمان دست بر سینه میاندیشم … آری من سلیمان عصر جدیدم! …البته به شرطی که این کامپیوتر دوباره هنگ نکند!
*من فقط پنج تا تیر داشتم و نه هیچ تفنگی … قایق نفربر ما را به سمت ساحل غربی رودخانهی ولگا میراند…من گوشهای نیم خیز نشسته بودم ، سر به زیر انداخته و چیزی نمیدیدم اما صدای خش دار و خشن افسر مافوق گوشم را میخراشید که با خشونت میخروشید که به هر قیمتی پیشروی باید کرد و در انضمامش هم ضمیمه این که هر کسی که تفنگ ندارد باید از تفنگ همرزمان کشته شدهاش بردارد!… و جزای نافرمانبرداران مرگ است … مرگ در روبرو و مرگ در پشت سر، کدام را باید انتخاب کرد؟! … چیزی نگذشت که آلمانها متوجه ما شدند و از بالای ساختمانهای نیمه مخروب بر روی تپهی مشرف به رودخانه، جهنمی از آتش نثار ما کردند …. آتشبار آلمانها آسمان را سرخ کرده بود و من حتی جرات نمیکردم که به بالا نگاه کنم …. به ساحل رودخانه که رسیدیم همه به سرعتی هرچه تمامتر از قایق بیرون پریدیم و به سوی اولین خاکریز دویدیم … چند ثانیه بعد قایق ما با انفجار سنگینی به هوا رفت و من با موج انفجار به زمین کوبیده شدم و برای چند دقیقه منگ و ناشنوا افتادم … دوباره قوای خودم را جمع کردم و کشان کشان خودم را به نزدیکترین دیوار نیمتنه آجری رساندم و همچون گربهای خود را پشت آن مچاله کردم و سنگر گرفتم … همسنگر من افسری با درجهی بالاتر بود، او به من گفت “تو از این خاکریز به سمت خاکریز سمت چپ حرکت کن تا آتش تیربار متوجه تو شود و من بتوانم تیربارچی را از این جا هدف قرار دهم!” … چهره در چهرهی مرگ، با همهی توانم به سمت خاکریز چپ دویدم … و در میانهی راه بودم که ناگهان احساس کردم که گویی که کسی با مشت، محکم به من ضربه زد …. روی زمین افتادم و خیره به روبرو نگاه میکردم … آدمها همچون اشباح در منظر تیرهی روبرو به این طرف و آن طرف میدویدند و همهمه گنگی در فضا جاری بود … اندکی بعد دید چشمانم تیره شد و همه چیز در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفت … و این پایان بود …. آها! خوشبختانه Save the Game کرده بودم … فقط ای کاش هر جنگی مثل این جنگ Save the Game داشت.
*تجربهی مجازی یعنی باز آفرینی خوابها … تجربهی چیزی که وجود ندارد
*مرز میان واقعیت و مجاز تداوم آن است . اگر که خوابهای ما هر شب در ادامه خواب شب پیش بود شاید که دیگر آن را خواب و خیال نمینامیدیم … حقیقت و واقعیت بدون هیچ خلل و انقطاع جاری است و آثار خود را در سراسر طول زمان حفظ میکند … حقیقت امتداد مییابد و پایدار است … مجاز ناپایدار است و میرا.
*چندی پیش پشت کامپیوتر نشسته بودم و داشتم کارم را انجام میدادم … خبرگوی کوچک گوشهی پنجره یک صفحه کوچک باز کرد و آخرین اخبار را نشان داد … یک نگاه کوتاه کردم … خبر یک جنایت هم میان اخبار بود … کنجکاو شدم و صفحه را باز کردم تا جزئیاتش را بخوانم … جنایت در ایالات متحده رخ داده بود … یک زن جنایتکار روانی، مادر بارداری را که در آستانهی زایمان بود، کشته بود و نوزاد او را از شکمش خارج کرده و دزدیده بود … پلیدی عمل حتی از پس کلمات خبر هم میتراوید … خبر میگفت که قربانی یک فروشگاه و مزرعهی پرورش حیوانات خانگی داشته و جانی با خواندن جزئیاتی از نوشتههای او و عکسش در وبسایتش متوجه شده که او در آخرین ماه بارداری خود به سر میبرد … جانی از طریق یک اطاق گفتگو اینترنتی (web forum) با قربانی قرار ملاقات برای خرید یک حیوان خانگی میگذارد و در هنگام ملاقات با مناسب دیدن موقعیت دست به جنایت میزند … پلیس از طریق ردیابی همان اطاق گفتگوی اینترنتی، عاقبت جانی را یافته و نوزاد مادرکشته را نجات داده بود … در خبر که از طریق یکی از خبرگذاریهای معروف جهان منتشر شده بود به هیچ آدرس و وبسایتی که وقایع از طریق آنها اتفاق افتاده بود اشارهای نشده بود اما یکی از جملههای گفتگوی آن دو در اطاق گفتگو در یک سایت ثانی، نقل قول شده بود … دست به کار شدم … به سایت جستجوگر Google رفتم و عین آن جمله را جستجو کردم … و بله! آنجا بود! … به آن اطاق گفتگو وارد شدم و به گفتگوهای رد و بدل شده میان آن جانی و قربانی نظر کردم: … “من میخواهم یک سگ از نژاد فلان بخرم” ، ” فلان روز فلان ساعت، بیا من در مزرعه پروش حیواناتم هستم” …. من در حال تجربهای مجازی از دیدن صحنهی وقوع یک جنایت واقعی بودم! … جرمی که بخش عمدهای از آن در عالم مجاز اتفاق افتاده بود.
*گفتیم که مرز میان واقعیت و مجاز تداوم آن است … بگذارید کلام را تصحیح کنیم و واژهی «مرز» را از میان برداریم … واژهی «مرز» خیلی قاطع و برا میان دو مفهوم افتراق میافکند اما میان مجاز و حقیقت همیشه این طور نیست … حقیقت در یک قطب است و مجاز در قطب دیگر میان این دو قطب زمین بزرگی پر از سایههاست که نه حقیقتند و نه مجاز ، نه نور و نه تاریکی…. ما در این زمین زندگی میکنیم.
*راستی من در پس زمینهی صفحهی کامپیوترم تصویر یک برگ گذاشتهام و با برنامه Winamp به مجموعهی بزرگی از انواع موسیقیها گوش میدهم … با مرورگر Firefox هر روز اخبار عالم را مرور میکنم … و ایمیلها را با Outlook باز میکنم … از برنامه Google Earth برای دیدن شهرهای نادیدهی زمین از ماهواره، استفاده میکنم و در ضمن بازی Call of Duty هم بازی جذابی است! … همینطوری گفتم، محض اطلاع!
*آیا آن فیلم را دیده بودید که قهرمان نوجوان آن با خواندن کتابی به عالم فانتزی سفر میکند … و در آن دنیای فانتزی قهرمان داستان همشکل و همقیافهی آن نوجوان کتابخوان در فیلم است … دنیای فانتزی درون کتاب دشمنی بزرگ دارد و آن دشمن «هیچ چیز» است … و «هیچ چیز» همهی این دنیای فانتزی را نابود میکند تا در آخرین نقطهی باقیمانده از عالم فانتزی، با خواهش ملکهی دنیای فانتزی، قهرمان نوجوان فیلم به همسان خود در داستان باور میآورد و دنیای فانتزی را از شر دشمن «هیچ چیز» نجات میبخشد … دنیای فانتزی و واقعی در هم میآمیزند و دوباره عالم مجاز فانتزی پدیدار میشود.
*معمولا مرگ موشها برای آدمها چندان مهم نیست (و البته همچنین برعکس!) … ولی این مورد فرق میکند … مغز موش مورد نظر ما را به یک الکترود متصل کرده بودند … موش آموزش دیده بود که میتواند در هنگام تشنه شدن یک اهرم کوچک را حرکت دهد تا الکترود با پخش جریانی الکتریکی در مغز او به او حس سیراب شدن بدهد … یک سیرابی مجازی … البته آب کمی دورتر وجود داشت ولی اهرم نزدیکتر به او بود … میدانید عاقبت چه شد؟ … موش بیچاره از تشنگی جان سپرد! … او به جای رجوع به آبشخور حقیقی، به آبشخور مجازی رجوع میکرد (زیرا که نزدیکتر بود) و به جای آب با سراب آب سیراب میشد و نهایتا هم در تشنگی جان سپرد …. سیرابی او مجازی بود و تشنگی او حقیقی … موشها مغز کوچکی دارند و آنقدر نمیتوانند تجزیه تحلیل کنند تا از شر سراب آب رهایی پیدا کنند، اما آدمها چطور؟ … زندگی در سریالهای تلویزیونی که همیشه ختم به خیر میشوند، مصرف خوردنیهای شادیآور کاذب، جنگیدن برای خوشبختیهای مجازی که تبلیغشان را در در و دیوار میبینیم …. و رها کردن حقیقیترهای دورتر به ازای مجازیترهای نزدیکتر … آیا ممکن است که ما هم غرق در اقیانوس مجاز، در تشنگی حقیقی جان بسپاریم؟
*قرار بود که برای درس زبان تخصصی یک تعداد مقاله ترجمه کنیم … ما یک ترم فرصت داشتیم اما تازه شب امتحان نشستیم که این کار را به انجام برسانیم … شب امتحان دیدیم که اصلا این کار در این فرصت باقیمانده امکان پذیر نیست پس – با عرض شرمندگی از این رفتار غیر ورزشکاری- قرار گذاشتیم که هر کس یک مقاله را ترجمه کند و بعد مقالات را با هم به اشتراک بگذاریم … من مقاله مطول خودم را که ترجمه کردم رفتم برای کُپ زدن از مقالهی دوستم … دوست من توانایی بالایی در زبان انگلیسی داشت و من مطمئن بودم که حتما خوب ترجمه کرده … مقالهاش را یک نگاه کلی کردم تا تغییرات لازم برای یکسان نبودن مقالهها را به انجام برسانم [حضرت استاد! البته چندین سال از این ماجرا گذشته، با این حال امیدوارم که شما چهل چراغ خوان نباشید! و اگر که هستید حداقل امیدوارم که شما آدم با گذشتی باشید! گذشتهها گذشته!] … نگاه به مقاله مرا متوجه مسئلهی خاصی کرد … مقاله در مورد Virtual Reality (حقیقت مجازی) بود که به شبیهسازی کامپیوتری بر میگردد … دوست من به جای واژهی «مجازی» همه جا ترجمه کرده بود «واقعی» … به دیکشنری نگاه کردم تا رد خطای او را بیابم … دیکشنری در معنی اول Virtual نوشته بود «واقعی» و در معنی آخر نوشته بود «مجازی»! … در آن فرهنگ لغت ، واژههای «حقیقت» و «مجاز» که همچون دو خط موازی ظاهرا هیچگاه به بر هم تقاطع نمییابند در بینهایت به هم رسیده بودند! … آخر خوش داستان هم این که هم ترجمهی «حقیقت» و هم ترجمهی «مجازی» هر دو نمره آوردند و ما با نمرهی خوب آن درس را پاس کردیم!
*به نظر من، ««زبان»» بنمایهی هر آن چیزی است که مجاز نام دارد و البته انسان ناطق اولین موجودی بود که عالم مجاز به راه انداخت … هنگامی که ما میگوییم زشت، زیبا، عشق، مرگ، ترس، محبت، خوردن، خوابیدن، و یک میلیون و یک واژهی دیگر، در واقع میتوانیم به سپهری از حقایق ارجاع کنیم بدون آن که خود درگیر آنها بشویم … مثلا ما میتوانیم بگوییم مرگ و خود نمیریم ما میتوانیم بگوییم عشق و خود گرفتار و دلداده نگردیم [واقعا؟!]… حقایق سترگی همچون آن واژگانی که ذکر شد را بدون تکرار تجربه و صرفا با ادای صوتی و یا حک علامتی مورد ارجاع قرار میدهیم و این همان وضعیتی است که دنیای مجاز در خود دارد … واژگان و ساختار در زبان دست به دست هم میدهند تا ما دنیایی را که میخواهیم بسازیم بدون آن که در تقید محدودیتها گرفتار آییم … دنیایی که در آن ایام ماضی را در زمان حال زنده میکنیم و کوچه باغهای خاطرات کودکی را دوباره میپیماییم، دنیایی که در آن رستم میشویم و فرزند همچون خویشتن خود را به دست خویش به خاک میافکنیم، ژان وال ژان میشویم و داماد خواندهی خود را کیلومترها در گندابهای جاری در کانالهای پساب در زیر پوست شهر پاریس به سوی نور و زندگی میکشیم، دنیایی که در آن هر پاتر میشویم و جادو برایمان عادیتر از مسواک زدن میشود… و در همین منوال است که به گروه همسرایان اشکها و لبخندها میپیوندیم و یا روزنامهی دیواری خود را بر دیوار دنیا و اینترنت نصب میکنیم و در بازی Call of Duty – که حتی آن هم به نظر من جلوهی نو و مدرنی از زبان است- در جبههی روسیه علیه آلمانها میجنگیم و بارها کشته میشویم تا عاقبت پرچم سرخ را بر فراز رایشتاگ به اهتزاز در آوریم.
*سالها قبل یکی از من پرسید که جملهی “فلان اداره از فلان اداره در فلان تاریخ نَزع یافته” یعنی چه … من که کلمه نزع را به معنای مرگ میدانستم جوابی نداشتم ولی بعد آن که گشتم فهمیدم که نزع به معنای کندن و جدایی است و در آن مورد ادارهای از ادارهی دیگر جدا و مستقل شده بود … در هنگام نزع هم روح از بدن فراغت مییابد … نزاع را نمیدانم ولی انتزاع هم مفهومی از همین جنس است … وقتی چیزی انتزاعی است از کالبد و حقیقت کَنده و جداست … و البته آن چیز مجازی است …. انسانهای اولیهای که بر روی دیوارهای غار خود نقش جانوران را کشیدند در واقع جانورانی را میآفریدند که از کالبد حقیقت جدا بودند … اینها قدیمیترین یادگارهای توان انتزاع در نوع انسان هستند … آن نقاشیها از اولین آفریدههای دنیای مجازی بودند.
*از برخورد نقطهی «من» با نقطه «هستی» سپهر بودنیها شکل میگیرد. مه بانگی که عالم ناموجود اطراف مرا میآفریند … آفرینش مجاز، روایت آن مه بانگ است.
*خوانندهی عزیز … شما در این پاراگراف و در این گوشهی کم خواننده، شاهد یک اعتراف بزرگ هستید … چیزی که در تمامی این سالها با تلاش و مرارتی تمام، آن را پنهان کردهام … بدین وسیله من، نویسندهی این سطور، اعلام میکنم که همهی آن چیزی هستم که شما چهلچراغ مینامید … همهی حقیقت چهل چراغ من هستم … من کسی هستم که در تمام این چهار سال و اندی تمام شمارههای چهل چراغ را نوشتهام … همهی اسامی که در شناسنامهی مجله میبیند مثل عموزاده خلیلی، شرفالدین، خوشخو، میرمیرانی، نادری، ضابطیان، ابولفتحی، یعقوبی، رها، ناعمه، نظرآهاری، حسین پور،رستمی، فرجی ، رسولی و …. همه و همه زاده و دست پرودهی ذهن من هستند …. همهی آنها آدمهای مجازی هستند و شخصیت و کار و بارشان هم مجازی… تمامی مطالب چاپ شده در تمام این سالها از قلم من بوده، همهی مصاحبهها، همهی عکسها، حتی تمامی کارهای فنی را خودم به تنهایی انجام دادهام … آیا تا به حال به خودتان این زحمت را دادهاید تا یک تُک پا به آدرس مجله بیایید و خودتان شاهد باشید که کوچهی ششم اصلا پلاک ۳۲ ندارد! … اصلا یک زنگ به این شمارههای مجله بزنید و ببینید که خود من جوابتان را میدهم [البته اگر که روی پیغامگیر نباشد] … شاید اگر ستون محرمانهها را با دقت میخواندید حداقل ظنین میشدید که همهی آن داستانها و وقایع داخل ذهن یک آدم رخ میدهد که تازه چهار شنبه شب دارد برای کل نوشتههای هفتهاش یک محرمانه مینویسد که تا صبح، کار صفحهبندی را هم انجام دهد و صبح پنجشنبه، در هیات یک نامه رسان بادگیر سیاه پوشیده، سیدی کارها را برساند چاپخانه [بله فقط این یک قلم، یعنی چاپخانه، واقعی بود!] …. آری! من برای شما دنیای مجازی آفریدم و شما بیش از چهار سال در آن زندگی کردید … حالا میتوانید که باور نکنید و منتظر بمانید تا روزی که خبر مجازی بودن عوامل و تحریریهی چهل چراغ مثل بمب در رسانهها صدا کند … تا آن روز، شب خوش.
*راستی! نکند آن سردبیر مجازی دست ساخت خیال من بزند و پاراگراف قبلی را سانسور کند …
*زمان مجازی … فیلم ماتریکس یکی از فیلمهایی است که بر پایه تعارض میان مفهوم حقیقت و مجاز ساخته شده … قهرمان داستان یک روز با وقایع خاص و ویژهای در اطراف خود روبرو میشود … نهایتا در همین جریان او با آدمهایی ملاقات میکند که آنها به او میگویند که همهی آدمها و دنیای اطرافش در واقع در درون یک کامپیوتر بزرگ شبیه سازی شدهاند و غیر واقعی هستند … ولی آنها به او میگویند که آنها میتوانند با روشی او را از این دنیای مجازی خارج کنند که البته در آن صورت او مسئولیت سترگ و سنگین نجات انسانهای گرفتار آمده در این دنیای مجازی را بر دوش خواهد گرفت… قهرمان ما قبول میکند و بعد از خواب/بیداری مجازی خویش بیدار میشود و خود را در دنیای بیرون از دنیای ایجاد شده توسط کامپیوتر ماتریکس مییابد … فیلم ماتریکس با استانداردهای گیشهای همخوان شده ولی با این حال در بعضی از دیالوگهای این فیلم، سوالهای بنیادی عجیبی مطرح میشود …. نمونهاش آن که قهرمان داستان از استاد خود میپرسد که آنها اکنون به واقع در چه سالی قرار دارند و استاد پاسخ میدهد که از زمانی که ماتریکس بر دنیای آدمها مسلط شده دیگر تاریخ گذشته منقطع شده و کسی نمیداند که چه زمانی از تاریخ ایجاد ماتریکس گذشته …. شاید همهی تاریخ دنیای آنها در عرض ثانیهای در مغز ماتریکس رخ داده … شاید میلیونها سال خورشیدی از تاریخ ساخت ماتریکس گذشته باشد … و اصلا چه فرقی میکند، آنها در یک تاریخ مجازی زندگی میکنند که ریشههای مجازی خود را دارد.
*در یک داستان علمی تخیلی میخواندم: … قهرمان داستان کفشهایش را زیر بغلش زده و از ترس حملهی موشهای آدمخوار دوان دوان خود را به محل قرار میرساند … خرابهها را یکی بعد از دیگری پشت سر میگذارد تا در نزدیک یک خرابه وارد بیغولهای میشود … کسی در آنجا به انتظار اوست … قهرمان ما کفشهایش را به او میدهد … آن مرد سرنگش را پر از مایع رنگینی میکند و به بازوی قهرمان ما میزند … قهرمان ما با صدای همسرش از خواب بیدار میشود … آن روز آنها قرار است با فرزندانشان به پیک نیک بروند … قهرمان ما ۳۶۴ صبح دیگر هم به همین منوال با صدای همسرش بیدار میشود و هر روز پی کاری … سال که تمام شد دوباره قهرمان ما از خواب بیدار میشود … آن مرد هنوز با سرنگش بالای سر او ایستاده … همهی آن ۳۶۵ روز در دقیقهای گذشته بود … قهرمان ما تمام مایملک خود، یعنی کفشهایش را داده بود تا به او دارویی تزریق شود که بتواند توسط آن به مدت یک سال در هر جایی که بتوان تخیل کرد زندگی کند … مشتریهای قبلی آن مرد به سرزمینهای رویایی رفته بودند، اما قهرمان ما تنها چیزی که میخواست آن بود که یکسال از زندگی گذشتهی خودش را یکبار دیگر تجربه کند … یکسال از زندگی خود، قبل از وقوع جنگ عالم سوز … یکسال با همسر و فرزندانش که دیگر در کنار او نیستند … یکسال که همه با هم در بهشتی واقعی و نه مجازی میزیستند.
*… وان می که در آنجاست حقیقت، نه مجاز است (حافظ(
شهریار عیوضزاده
آبان ۱۳۸۵
© 2007.
ساخته شده توسط Rodrigo آماده شده برای وردپرس فارسی و فارسی سازی شده توسط علی ایرانی.