خرامان خرامان، متمدن و متفرعن، به سمت سالن محل برگزاری جشن راه افتادم …اما وقتی به تودهی انبوه جمعیتی که پشت درهای بستهی سالن همچون یال کفتار، پشته شده بودند برخوردم، فهمیدم که ناخواسته به یک جدال تنازع بقا تن در دادهام … تا قبل از دیدن این جمعیت دربارهی مشارکت در تجربهی جشن چهل چراغ مردد بودم و آن را با دیگر گزینههای ممکنهی گذراندن یک بعد از ظهر جمعه، سبک سنگین میکردم. اما یک لحظه برخورد با دیوارهی داغ تنور جمعیتی که مشتاق گذر از آن در بودند تا به درون سالن دست یابند، کافی بود تا خاطرات دوردست اجداد اولیهام که بر سر یک آنتلوپ کشته شده با ببرهای خنجر دندان نبرد میکردند را در خاطرم زنده کند … من باید از این دروازه میگذشتم حتی اگر آن سو هیچ چیزی نباشد.
من و همهی آن کسانی که پشت آن در بسته ایستاده بودیم همان تودهی بی شکل و بی طبقهی انسانهای جامعه بودیم، میان من و آنان و آنان و من فرقی نبود و آن در ورودی سالن میان همهی ما عدالت را سنگین و صلب جاری میساخت… هیچ کس-یعنی هیچ کس- اجازه عبور نداشت. … در جامعهای که منبعی و میزان عرضهی آن محدود است و شوق و تعداد متقاضیان آن منبع بیش از عرضهی آن باشد، آدمهایی از آن جامعه که دارای ویژگی خاصی هستند سعی میکنند آن ویژگی را در راه دستیابی به منابع مورد نظر به کار بگیرند … من چیزی داشتم که آن تودهی مشتاق نداشت … دست در جیبم بردم و با تلفن همراه به سردبیر چهل چراغ زنگ زدم.
اشتباه میکردم … تمام کانالهای ارتباطی سردبیر و تمام توان پردازش ذهنی او به حد اشباع در خدمت مراسم جشن بود … همچون این دروازه که من باید برای رسیدن به آن سوی آن با انبوهی از مشتاقان دیگر دست و پنجه نرم میکردم، برای رساندن سیگنال خودم به آن سوی پنجره ذهن سردبیر هم میباید با سیلی از سیگنالهای وارد شوندهی دیگر مبارزه میکردم و این مبارزهی دوم شاید از اولی هم سختتر بود.
بگذار ببرهای خنجر دندان پشت دروازهی بسته غرش کنند، من باید به فکر دیگری باشم … طعمه خود را که همان سالن همایش باشد دور زدم تا جوانب و درزها و پنجرههای فرار را بسنجم … در فکر واگذاشتن طعمه به جمع ببرهای خنجر دندان بودم که جواب از راه رسید … مرد فرهنگ و سیاست از در وارد شد … در این جمع مشتاق تعداد شناسندگان چهرهی او بسیار نبود و کمتر از آن، کسانی بودند که تا انتهای ماجرا را پیش خود تصویر کردند… بالاخره این مرد قرار نیست که پشت در بماند! … در جامعهای که منبع و عرضه آن محدود است و متقاضیان آن منبع بیش از عرضهی آن، آدمهایی از آن جامعه که دارای ویژگی خاصی هستند سعی در ایجاد ساختار قدرتی بر مبنای آن ویژگی میکنند تا دستیابی بهینهی خود را به آن منابع تضمین کنند، کسانی هم که دارای آن ویژگی نیستند سعی میکنند با اندک بهانهای خود را به آن ساختار قدرت منتسب کنند تا از حواشی قدرت آن بهره ببرند … من هم خودم را در ساختار قدرت جا زدم و از دری مخفی که لحظهای برای این میهمان محترم و ویژه باز شده بود من نیز خودم را به درون سالن رساندم.
وقتی که گرسنه نباشی میتوانی که بر پشت بام آسودگی بنشینی و جدال گرسنگان در کوچه را بنگری [یک روشنفکری ماکیاولی گونه!] … حالا من از آن تودهی پشت دریها جدا شده بودم و سیر و بیدرد میتوانستم به خشم و تلاش آنان بنگرم و فراموش و حتی تکذیب کنم که خودم تا لحظهای قبل همسان آنان بودم… صداهای آن پشت اندک اندک بمتر و بمتر میشدند، و الفاظ، لبههای تیز و درندهی خود را عریان میکردند … ولی ببرهای خنجر دندان قصهی ما در مسیر تکامل پیشرفت کرده بودند …اندک اندک تودهی آنان در حال شکل گیری بود … اندی بعد، اعتراضهای پراکنده آنان داشت با یکدیگر همساز میشد و رقابت داشت جای خود را به همکاری میداد… دیگر کسی به تنهایی حنجره پاره نمیکرد و احتمالا برای تصاحب در بسته، دیگری را پشت سر نمیگذاشت… همه با هم پای بر زمین میکوفتند و همساز با یکدیگر شعار و خواست خود را تکرار میکردند … آنان هوشمند شده بودند و نقاط ضعف سیستم را شناسایی کرده بودند.
در جامعهای که منبع و عرضه آن محدود است و متقاضیان آن منبع بیش از عرضهی آن، آنان که خارج از ساختار قدرت جاری در جامعه قرار دارند سعی در ایجاد ساختاری ثانویه در برابر آن ساختار اولیه میکنند و آنگاه نقطههای پر انرژی این ساختار را در برابر نقطههای ضعیف و کم انرژی ساختار موجود مینهند … تودهی آدمهای پشت در مانده اندک اندک هماهنگتر شدند … آنان از نظام ارتباط صوتی بهره برداری کردند و نیروهای خود را در طول زمان با یکدیگر همساز ساختند … آن تودههای پشت در با شعار تکرار شوندهی “یک ، دو ، سه!” سعی کردند که نیروهای فیزیکی خود را همسو کنند و در را بشکنند! … در این ساختار قدرت ثانویه کسانی که نزدیکتر از همه به در بودند پذیرفته بودند که بیشترین فشار را تحمل کنند ولی همه به نتیجه مورد نظر برسند و در تجربه مستقیم جشن چهل چراغ شرکت کنند… در این سو جمع دو سه نفری نگهبانان در به یک جمع شش هفت نفری تبدیل شده بود و به غیر از خدمهی زرد پوش و دیگر عوامل، کت شلواریها هم به جمع چاره کنندگان این فشار هر دم مضاعف پیوسته بود … ساختار قدرت داخل سالن به این آگاهی رسیده بود که نمیتواند این ساختار قدرت بیرون سالن را دیگر نادیده بگیرد پس به فکر چارهای اساسیتر افتاده بود … مرد کت شلوار پوشی که همین چند دقیقه پیش به علت داغ کردن بیش از اندازه، مخاطبین پشت در را مورد عتاب و الفاظ نامربوط قرار داده بود حالا با این جمعیت هماهنگ وارد گفتگو شده بود و به آنان وعده میداد که جایی برای آنان لحاظ خواهد کرد … اما ساختار قدرت بیرون دروازه تازه دور گرفته بود و به این راحتی ماجرا را رها نمیکرد … در زیر ضربات آنان دروازه در حال شکسته شدن بود … من که در انتهای سالن جایی برای خودم دست و پا کرده بودم صدای آنان را میشنیدم که مشتاقانه میگفتند “در داره میشکنه!” ، “یه فشار دیگه، وسطی شکست!” ، …. ساختار قدرت داخل سالن [یعنی همان چهل چراغ مظلوم و دوست داشتنی خودمان!] به واسطه ارتباط خود با ساختار قدرتی که مالک آن سالن بود و این که میان آن دو حافظهی مشترکی برای آینده باقی میماند به هیچ وجه تمایل به آسیب رسیدن به اسباب و اثاثیهی داخل سالن نداشت اما ساختار قدرت ثانویهی بیرون از سالن به واسطهی نداشتن هویتی مشخص و پایدار بالنتیجه دارای هیچ حافظهی مشترکی با هیچ یک از ساختارهای قدرت اولیه (چهل چراغ) و مالک سالن نبود و اگر قیود عمومی اخلاقیات و یا ترس از برخورد قهریه از جانب یک نیروی ثالث نیز از یادشان میرفت بی هیچ تعارفی به شکستن در مبادرت میکرد [البته برای شکستن در معمولا احتیاج به تعارف نیست]…. و بالاخره خوشبختانه آدمهای دو سوی دروازه چون هر دو عاقل بودند قبل از این که به نقطههای برگشت ناپذیری برسند با هم کنار آمدند و جمعیت بیرون دروازه خود را به درون سالن انباشته از جمعیت رساند.
حالا دوباره من به جمع گرسنگان داخل کوچه پیوسته بودم … دیوارهی آدمهای تازه وارد به سالن جلوی دید مرا سد کرده بود و من داشتم پیش خودم فکر میکردم که من اگر به کاست مراسم جشن یلدای چهل چراغ گوش میدادم فرق چندانی با وضعیت فعلیام نداشت! … ولی آیا واقعا فرق نداشت؟ …شما میتوانید مسابقهی فوتبال را از تلویزیون نگاه کنید، آخرین اثر کنسرت گروه راک مورد علاقهی خود را با ضبط صوت و هدفون بشنوید، و مراسم چهل چراغ را از تلویزیونهای مدار بستهی خارج سالن به نظاره بنشینید … اما شما هیچ یک را نمیپسندید … شما صندلیهای بتونی ورزشگاه را بر کاناپهی راحتی خانهی خود ترجیح میدهید، جیب خود را برای خرید بلیط کنسرت مورد نظر خالی میکنید و درهای سالن گردهمایی را میشکنید، تا چه شود؟ … تا چهره به چهره و رودررو تجربهای را مستقیم و بی واسطه لمس کنید … شما در این تجربهی چهره به چهره و رودررو، احساس دستیابی به اصالتی میکنید که در کپیهای کمابیش برابر اصل آن به دست نمیآید … داستانهای مجاز و حقیقت که در شمارههای قبل دربارهی آن بحث کردیم به یاد میآورید؟ … آن چیزی که حقیقیتر شمرده شود در واقع اصیلتر محسوب شده است.
لحظهای برق میرود … سالن در تاریکی فرو میرود اما دهها ستارهی کوچک در میان تماشاگران میدرخشد… و تازه اینجاست که متوجه میشوم که دهها نفر با موبایلهای خود در حال فیلم برداری از مراسم بودهاند … برای چه؟ … چرا هر یک از آنان میخواهد که تجربهی شخصی خودش از دیدن مراسم روی سن را پایدار و ماندگار کند، تجربهای که فقط به اندازهی یک زاویه چند درجهای با تجربهی دیگر فیلمبرداران موبایلی تفاوت دارد؟ … آیا اگر که فیلم کل مراسم درست بعد از پایان مراسم در اختیار علاقهمندان قرار میگرفت باز این موبایل به دستان حاضر بودند از خیر این ضبط شخصی بگذرند؟ آیا گردشگران و توریستها حاضرند به جای انداختن انبوهی عکس شخصی از آثار باستانی، به سادگی و ارزانی کارت پستال زیبا و آمادهی آن را بخرند؟ … چرا این اصرار را داریم تا اثر و رد خود را در به گونهای حتی نامحسوس در تصاویر و آثار یک تجربه به جای بگذاریم؟ یک امضای محو که به صورتی غیر مستقیم نشان مرا درون خود داشته باشد … کسی که دوست دارد با موبایل خود از مراسم فیلم و تصویر بگیرد همچون آن کسی است که با کندهکاریهای تخت جمشید عکس یادگاری میاندازد … هر دوی آنها میخواهند که حضور خود در واقعه را به گونهای ثبت در تاریخ کنند … برای آنان عدد ارزش واقعی آن واقعه صرفا زمانی به دست میآید که در ضریب هویت آنها ضرب شده باشد.
لحظهای برق میرود … البته این لحظات بی برقی چند بار دیگر هم تکرار میشود … کسی نمیداند که این مشکل مربوط به داخل سالن است و یا برق کل منطقه رفته اما مجریان و دیگر کسانی که به روی سن میآیند رئیس برق منطقهای را از دم تیغ زبان خود میگذرانند … صرفا از جهت فنی به شما عرض کنم که تمامی سالنهایی که برای همایشهایی از این دست طراحی میشوند حتما باید مجهز به تجهیزات برق اضطراری باشند و این یک مسئلهی واضح و جا افتاده است … این که چرا سالن مورد نظر این تجهیزات را نداشته، شاید دلایل خوبی داشته باشد از جمله این که این سالن هنوز افتتاح نشده بود و احتمالا قسمتی از تجهیزات آن هنوز ناقص بوده است ولی به هر حال رئیس برق منطقهای متهم ردیف اول نیست [ایشان یحتمل پسر خالهی بنده هستند!]… اما حالا مسئله این نیست … مسئله این است که – به زعم من – به خاطر حضور مالکین سالن در مراسم و البته با توجه به لطف آنان در در اختیار قرار دادن این امکان به ما کسی جرات نکرد، با ذکر این نکته خاطر آنان را مکدر کند اما رئیس برق منطقه …. خوب بنده خدا بهتر است برای دفعهی بعد سعی کند با ساختار قدرتی که تریبون در دست دارد (چهل چراغ) و در آن لحظه قریب به هزار نفر مخاطب مشتاق داشت، رابطه بهتری داشته باشد [مثلا یک شاخه برق مفت بفرستد پیشکش، ما همهی این چراغهای چهل چراغ را با هم روشن کنیم، قشنگ میشودها!]….قبول کنیم! صداقت گاهی محتاج جسارت است و جسارت چیزی است که ما گاهی اندکی آن را [البته به صورت ناخودآگاه!] کم میآوریم، مخصوصا اگر که صاحب قدرت (تریبون در این مثال) باشیم و احساس کنیم که به جسارت احتیاجی نداریم.
لحظهای برق میرود … در همین لحظه بر روی سن اعلام میکنند که قرار است به صاحب خوش شانس شمارهی ۱۰۶۱ یک موبایل جایزه بدهند … آخ که چه موقع بدی برای برق رفتن بود! زیرا که خیلیها مجبور میشوند که به دیگران نشان دهند که چقدر به شانس خود اعتماد دارند و حاضر میشوند در آن بیبرقی در پرتو نور بیفروغ موبایل و یا انواع دیگر کرمهای شبتاب الکترونیکی نگاهی به شمارهی درج شده در برگهی خود بکنند … پس لطفا از این پس بیهوده شانس مادر مردهی خود را لعن و نفرین نکنید! شما به او اعتماد دارید، در آن حد که باور دارید که حتی ممکن است این شانس سر شکستهی شما دست شما را از میان هزار نفر آدم بالا ببرد و رویای شیرین یک موبایل مفت را بر شما تعبیر کند [در ضمن بنده به علت بغض و حسادت این پاراگراف را نوشتم زیرا که من از آن برگههای شمارهدار نداشتم!] … خرید موبایل به هزینهی جیب خود و یا پیدا کردن موبایل در جوب خیابان و یا به ارث بردن یک انبار موبایل هریک ممکن است لذت ویژهی خود را داشته باشد ولی هیچ یک این لذت را ندارد که در میان قریب به هزار نفر، تو – و فقط تو- آن برگزیده و خوش شانس و ویژه باشی … نژاد ما در تمام طول حیات در جدال تنازع بقا، ارزش ویژه بودن را تجربه کرده و این ارزش چنان در لایههای زیرین ناخودآگاه او رخنه کرده که حتی این ویژگی نه چندان مهم که او در میان هزار نفر به تنهایی بخت بردن این جایزه را داشته است، باعث میشود با کسب این پیروزی، هورمون لذت پیروزی در خون او ترشح شود … نکتهی اخلاقی:در زندگی و در جدال بقا سعی کنید ویژه باشید!
در سکانسی از سکانسهای مراسم جشن، در کش و قوس گفتگویی، کارگردان مشهور تلویزیونی جملهای بسیار جالب میگوید: “هیچ چیز نشانهی هیچ چیز نیست” … با شنیدن این جمله، کاخ رفیع و عظیم و کهن علم و دانش و معرفت بشری را میبینم که به یکباره فرو میریزد! [نترسید فقط توهم من بود!] … هیچ چیز نشان هیچ چیز نیست یعنی تمام دانستههای ما از عالم همه هیچ بر هیچ است … اگر سیب بر زمین میافتاد این نشانهی جاذبه نیست! ، اگر من تب دارم این نشان بیماری من نیست!، اگر من میگویم آب میخواهم این نشان تشنه بودن من نیست!، حرف “را” نشان مفعول نیست! و علامت منفی در کل نتیجهی ضرب نشان منفی بودن یکی از مضروبها نمیباشد!… البته آن کارگردان مشهور منظورش این نبود. او میخواست به نکتهی سادهای اشاره کند و آن این است که معمولا نشانهها باید در یک چیدمان و ساختار پیچیدهای قرار بگیرند تا بتوان با اعتماد به نفس دربارهی نتیجه و معنای آنها اظهار نظر کرد و همین طوری با دیدن چند نشانهی محدود نمیتوان حکم صادر کرد … به هیچ وجه به داستان پس این ماجرا کار ندارم … این جمله به ذات جذاب است زیرا وقتی که آن را به طور صد در صد بپذیریم یعنی که کلا در خلا و بی وزنی عالم بی استدلالی افتادهایم و مجبوریم در بی یقینی و نادانی مطلق جان بسپاریم، اگر هم که آن را به طور “هرچیزی میتوان نشان هر چیزی باشد” معکوس کنیم باز عملا باز به همان خلا و بی وزنی عالم بی استدلالی میافتیم زیرا آن وقت است که اگر سیب بر زمین بیافتد ممکن است من بیمار باشم و اگر من تب داشته باشم ممکن است که در واقع من تشنه باشم و …. جالب است که جملهای هم خودش و هم معکوسش عملا یک معنی داشته باشند … نکتهی عملی این حرف این است که ما در هنگام صدور و درک گزارهها باید آنها را از حالت مطلق و صد در صدی خارج کنیم تا نتیجه عملی و منتج به فایده داشته باشند.
جشن چله به پایان رسید … به حربهی خاموش کردن چراغها، حضار را از سالن بیرون کردند … نمیدانم که چه موجوداتی دارای توانایی حافظه و خاطره هستند ولی فکر کنم انسان تنها موجودی باشد که صرف انرژی و زمان میکند تا برای آیندهی خود خاطره بسازد … آنچنان که اصحاب چراغ در شب یلدا کردند … و شاید همو تنها موجودی باشد که خاطراتش را از دریچهای دیگر باز مینگرد تا رنگهای جدیدی به آن اضافه کند همانگونه که من با این نوشته برای خود این کار را کردم.
شهریار عیوضزاده
یک دی ماه ۱۳۸۵
© 2007.
ساخته شده توسط Rodrigo آماده شده برای وردپرس فارسی و فارسی سازی شده توسط علی ایرانی.