از شهرمان سوار قطار شده بودم به سمت شهر و دانشگاه لوند برای رسیدن به یک سمینار در مورد پدیدهشناسی دانش پایداری/ماندگاری. وسط راه هم دستگاه کتابخوان کیندلم را درآورده بودم و داشتم تند و تند تیترها و خلاصهی مقالاتی را میخواندم که ظاهرا قرار بود تا قبل از سمینار متن کامل آنها را میخواندیم تا در حین سمینار/کلاس در موردشان صحبت کنیم. بنابر مقالهای که میخواندم فضای ذهنم پر از فکر در مورد تفاوت چارچوب آدمها و گروههای مختلف نسبت به مقولهی پایداری/ماندگاری بود.
خیلی به لوند نمانده بود که حس کردم چیزی محکم به قطار خورد و شاید هم در گوشهی چشمم چیزی در بیرون پنجره نزدیک به قطار سریع رد شد. سرم را از کتابخوانم بلند کردم. چند ثانیه گذشت و هیچ چیزی تغییر نکرد. خواستم دوباره به کارم برگردم که قطار بوقی کشید و شروع کرد آرام آرام متوقف شدن. باز به اطرافم نگاه میکنم به آدمهای در چشمرسام . آن مرد جوان چیز خاصی نشان نمیدهد ولی آن خانم جا افتاده اندکی نگران به نظر میرسد. خانم مامور بلیط با قدمهای استوار و اندکی تند به سمت جایگاه راننده میرود. بعد از مدتی کسی که احتمالا راننده است به انتهای دیگر قطار میرود و بعد بر میگردد. چهرهای او شاید اندکی مشوش باشد. اندکی بعد بلندگوی قطار چیزی میگوید. مرد جوان رو به من که پرسان نگاه میکنم ترجمه میکند که قطار به کسی خورده است.
هیچ چیز در قطار چندان عوض نمیشود. آدمها چندان هیجان زده به نظر نمیرسند و فقط آن چند نفر جلویی با هم صحبت کوچکی میکنند. پسر دوباره گوشی موبایلش را در گوشش میگذارد. رانندهی قطار که مرد جا افتادهای با موی بلند بسته شده است، دوباره از کنارم رد میشود. و بعد صدایش از بلندگو میآید. مرد جوان دوباره ترجمه میکند که یکی دو ساعتی اینجا هستیم. خیلی سریع پلیس میرسد. و بعد به همان سرعت آدمهایی که شبیه مامور آتشنشانی هستند و همچنین کسانی که لباس ماموران قطار را دارند اما با رنگی متفاوت. پلیسها پاکتهای بزرگ از جنس کاغذهای قابل بازیافت در دست دارند و با دستکشهای آبی دارند تکههای پخش شدهی آن آدم را جمع میکنند. خانم مامور بلیط از این سوی قطار به سوی دیگرش میرود و حتی در این وسط یک لبخند همحسی هم حوالهی یکی از مسافرین میکند. من به بیرون نگاه میکنم. کنار یک روستا شاید باشیم. درخت سیب باغچهی روبرو پر سیبهای قرمز است که شاید برای زیباییش کسی آنها را نچیده است. دو دختربچه با دوچرخه و کلاه ایمنی رنگی رد میشوند. پدری با بچه خردسالش که او را در جای مخصوص بچه در ترک دوچرخه نشانده، عبور میکند.بچهها و مرد این سمت قطار را نمیبینند. مسافران کنجکاوی خاصی برای نگاه از پنجرهها هم ندارند. ماموران آتشنشانی با آبپاش پرفشارشان بعضی از چرخها را میشورند. چرخ کنار پنجرهی من هم جزو آن چرخهاست. من دیگر مطمئن شدهام که سمینار را از دست دادهام. دوباره چیزی در بلندگو میگویند و پسر ترجمه میکند که چند صد متر جلو میرویم که ماموران کارشان را راحتتر انجام بدهند ولی کسی فکر نکند که داریم راه میافتیم. من به آن آدم گمنام فکر میکنم که حالا نیست. من یاد روزی میافتم که در خیابان میرداماد از بازار پایتخت که رد شدم دیدم چند نفر یک جا ایستادهاند و رفتم و دیدم که تیغهی آجری بلند و کج و بی معماری در برابر نسیمی که آن روز کمی تندتر میوزید طاقت نیاورده و ریخته و دختری جوان در حین عبور از زیر آن به همین سادگی جان داده است. یاد آن افتادم که بهت من را گرفته بود و شوک همکارانش را که از ساختمان بانک کنار دیوار یکی یکی بیرون میآمدند و بر پیکر افتاده بر زمین و مانتوی خاک آلوده شدهی همکار جوانشان نگاه میکردند. بلندگوی قطار چند بار دیگر صحبت کرد و این بار کس دیگری بود چون راننده عوض شده بود. قطار بالاخره راه افتاد و من در لوند پیاده شدم و بناچار در صف بازگشت قرار گرفتم. مانیتور ایستگاه نشان میدهد که خطوط جنوبی قطار سوئد به علت بسته شدن آن مسیر دچار اختلال شدهاند. آدمها را دارند با اتوبوس جا به جا میکنند. اما یواش یواش دارند اختلال را مهار میکنند. من سه بار قطار عوض میکنم تا بتوانم به شهرمان برگردم، یکیشان خیلی شلوغ بود. به پیرزنی آلمانی کمک میکنم تا در این ازدحام چمدان سنگینش را جا به جا کند. میگوید که شاعر است و برای نوشتن شعر به شهر ما میآید چون شهر ما دریا فراوان دارد و سکوت نیز هم. درقطار آخری که خلوتتر بود این نوشته را مینویسم و به آدمی فکر میکنم که ساعت سه بعد از ظهر از این دنیا رفت و قبل از آن اینجا بود و به آخرین اثرش فکر میکنم و این که حالا حتی آن تاثیر هم دارد از این جا میرود.
سلام
اینقدر کامل تصویر ها رو بازسازی کرده بودین که من از چشم شما صحنه را دیدم … دلم برای اون مزدمی سوخت که نه درخت سیب با سیبهای قرمز براشون مهمه نه اون پدر با بچه در ترک دوچرخه و نه اون چرخهای قرمز شده قطار.
ارسال شده توسط بهزاد, مورخ ۱ مهر ۱۳۹۰, ۱:۵۷ ب.ظ. #.
——-
البته بهزاد جان، خیلی سعی نکردم مقایسه و یا قضاوت کنم. آدمها کاری نمیتوانستند بکنند و شاید به خاطر همین هم کاری نمیکردند. بحث درخت سیب هم فکر کنم به خاطر زیباییآش است که نمیچینند آن را. ولی بالاخره تجربهی آدمها از فضای اطرافشان فرق میکند.
ارسال شده توسط شهریار عیوضزاده, مورخ ۴ مهر ۱۳۹۰, ۸:۵۱ ق.ظ. #.
خاطره ای جالبی بود و متن هم گیرا نوشته شده بود…
تفاوت های فرهنگی نشون داده شده بود … ولی در مورد چگونگی و چرایی این دو حرفی به میان نیامد… حیف
ارسال شده توسط علی معتمد, مورخ ۲۷ شهریور ۱۳۹۱, ۸:۵۷ ق.ظ. #.
© 2007.
ساخته شده توسط Rodrigo آماده شده برای وردپرس فارسی و فارسی سازی شده توسط علی ایرانی.